Menu Close Menu
سرمای اردبیل و گرمای سلیم

اصیل و سلیم

اصیل و سلیم

هوا سرد بود. سرما با جان آدمی کاری نداشت. جان تسخیر شده بود و تسلیم سرما. سردی تن و جان‌ها را با هم منجمد کرده بود. یکی با اندامی درشت جلوی دکانش ایستاده با قیافه‌ای جا مانده از نسل قاجار دو دستش را محکم به هم می‌زد و عابران را تشویق می‌کرد تا لبو بخرند. دیگری هم دو دستانش را به هم می‌ماسید و بعد می‌زد زیر بغلش و صدا سر می‌داد: «گل منن آل...» آن یکی با بخار دهانش نگهبان دست‌هایش می‌شد و با جوراب‌هایی که می‌فروخت از خدا روزی می‌طلبید. سرمای این دیار سخت تاب و توان آدمی را می‌برد. فضا شبیه کارتون‌های دراماتیک دهه شصت را می‌مانست. انگار شهر فقط دختر کبریت فروش را کم داشت.

سی روز آنلاین/ محسن پرستاری: 

هوا سرد بود. سرما با جان آدمی کاری نداشت. جان تسخیر شده بود و تسلیم سرما. سردی تن و جان‌ها را با هم منجمد کرده بود. یکی با اندامی درشت جلوی دکانش ایستاده با قیافه‌ای جا مانده از نسل قاجار دو دستش را محکم به هم می‌زد و عابران را تشویق می‌کرد تا لبو بخرند. دیگری هم دو دستانش را به هم می‌ماسید و بعد می‌زد زیر بغلش و صدا سر می‌داد: «گل منن آل...» آن یکی با بخار دهانش نگهبان دست‌هایش می‌شد و با جوراب‌هایی که می‌فروخت از خدا روزی می‌طلبید. سرمای این دیار سخت تاب و توان آدمی را می‌برد. فضا شبیه کارتون‌های دراماتیک دهه شصت را می‌مانست. انگار شهر فقط دختر کبریت فروش را کم داشت. صدا در صدا گم می‌شد. به راستی شاهد عینی انفجار صداها بودی. شلوغی داد می‌زد و عبور از پیاده‌رو به سان گذشتن از مسیر تو در تو و دالان‌های پر پیچ و خم بود. بد نبود برای رد شدن از این تونل وحشت گاهی هم بدنی انعطاف‌پذیر و ورزشکاری اختیار می‌کردی تا خدایی ناکرده دست، آرنج و حتی پاهایت به بدن کسی و علی‌الخصوص ضعیفه‌ها نخورد.

مرد تازه پشت سیبیل‌هایش سفید شده بود. تنش خسته بود. کار امروز خسته‌اش کرده بود. مسیر «راسته بازار» را رد می‌کرد تا به «تَزَه میدان» برسد. در این مسیر از شیر تا جان آدمیزاد پیدا می‌شد. دو قدم دو قدم هر کاسبی تازه می‌رسید بساطی پهن می‌کرد و اجناس رنگینش را به معرض نمایش می‌گذاشت. دستمال کاغذی، ‌سفره،‌ نمکدان، گل و ... کالای نایاب، مهربانی بود. بانی و مسبب‌اش جز سوز و سرما کسی دیگری نبود. مرد دستهایش حتی در جیب‌هایش نیز یخ کرده و کرخت شده بود. فورا سرعتش را زیاد کرد تا زود به خانه برسد. دلش می‌خواست نیم کیلو پرتقال یا شده نیم کیلو نارنگی بخرد و ببرد خانه اما تا اینکه چشم‌هایش به پول تو جیبی‌اش می‌افتاد؛ قاتل رویاهای خویش می‌شد و قید همه چیز را می‌زد... «اشکالی نداره به خونه میگم که صاحب کار بازم پول نداده». همیشه بهانه‌اش این بود. گاه از خودش بدش می‌آمد که چرا نمی‌تواند بهانه‌ای دیگری جور کند. قرار بود تا کی این بهانه‌ها را سر هم کند؟ در این فکر بود که خود را در تازه میدان دید. مسیرش را به طرف پیرعبدالملک ادامه داد. از جلوی میوه‌فروشان که رد می‌شد ناگهان ایستاد. «درسته که بین این همه صدا، تشخیص صدا برام سخته اما این صدا با بقیه صداها خیلی فرق می‌کنه». بعد این طرف و آن طرف را پایید. صدا از مغازه میوه‌فروشی روبروی بود. به طرف مغازه چند قدمی برداشت. خودش بود با هیکل تنومند و قیافه‌ای بشاش. صدایش تابلو بود. داشت میوه می‌خرید. مرد تا به حال سلیم را از نزدیک ندیده بود. عاشق صدایش بود اما هیچ وقت به طور طبیعی صدای سلیم به گوشش نخورده بود. به خیال خودش ترجیح داد منتظر بماند و بعد از بیرون آمدنش کمی با او صحبت کند. لحظه‌ای نگذشته بود که خود سلیم صدایش کرد. «آقا بیا جلو... بیا مغازه...» هول برش داشت. اول چند بار این طرف و آن طرف را نگاه کرد و بعد که مطمئن شد سلیم به شخصه او را صدا می‌زد؛ وارد مغازه میوه فروشی شد. «آقا چرا پکری؟ چرا تو خودتی؟ چی شده؟» بعد رو کرد به میوه فروش: «داداش... دو سه کیلو از اون میوه‌ها به غیر از اونایی که خواستم کنار بذار...»     

انتهای پیام./ سی  روز آنلاین    

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران