شناسه : ۵۳۶ ۲۴۰۰ بازدید ۰ پسند ۰ دیدگاه علاقه مندم چــاپ برگه ۱۳۹۸/۰۲/۳۰ | ۲۳:۰۴:۱۶ دکتر قدمعلی سرامی بدترین کار یار در همه عمر نوشتار پیش رو بازنشر مقاله ای از دکتر قدمعلی سرامی در سوگنامه دکتر حسن احمدی گیوی است که در سال 1392 در هفته نامه آوای اردبیل منتشر شده بود. به دلیل تقارن این ایام با سالگرد درگذشت دکتر احمدی گیوی ، این مقاله در سی روز آنلاین بازنشر می شود. دکتر قدمعلی سرامی: دعا کردم دعایم مستجاب است میان ما، من و اوئی حجاب است درِ هفت آسمان را می گشایند طنین مژده، برق آفتاب است خطا کردم، اگر آن را نبخشی به ذهن بی زبان، عین صواب است الا دارا! بیا قامت برافراز که ما را گردن آویز از طناب است وقتی در اواخر، بهمن ماه پارسال ( 1390 ) برای توقفی چند ماهه عازم ایالات متحده بودم، دوستان برای من مجلسی ترتیب داده بودند، از جمله کسانی که در آن مجلس خودمانی سخن گفت: شادروان استاد حسن احمدی گیوی بود؛ او ضمن یادآوری خاطرات چهل سال رفاقت مان، با نهایت مهربانی از من و کارهای مختصری که در حق ادب و فرهنگ ایران زمین کرده بودم، سخن گفت: او مرا بسیار دوست می داشت، همان گونه که من او را بسیار تر دوست می داشتم. بالاخره بعد از همه ی تعریف و تمجیدها که از مخلص به عمل آورد، گفت: این همه را گفتم اما عیب رفیقم را هم باید بگویم، عیبی که نگفتنش عیب است. حیف و صد حیف که آقای سرّامی ترک نیست! همین یک عیب همه ی حسن های او را می پوشاند! آری شادروان دکتر احمدی گیوی، مردی از تبار تضاد و تناقض بود، در عین حال که از جدی ترین دوستان من می نمود، شوخ طبع ترین شان بود. هم بسیار مبادی آداب می نمود هم رکیک ترین لطیفه ها را از زبان او می شنیدم. مردم بیشتر چهره ی رسمی او را می شناسند، تقریبا تمام کارهای منثوری که از او به جا مانده است جدی و بسیار هم جدی است اما تا آنجا که من می دانم روحیه ی شاد و شنگول او را در شعرهای او می توان به تماشا نشست. در شعرهای سرشار از طنز و طیبی که به ارث گذاشته است، تنها چیزی که یافتنی نیست، پروا، ملاحظه کاری و رودربایستی است. من صدها شعر از او شنیده ام که همه در عین انتقادی بودن، انباشته از طنز و شوخ طبعی است. بدین وسیله از خانواده ی گرامی وی می خواهم که اگر همه ی شعرهای فکاهی استاد، چاپ کردنی نیست، آنهایی را که می توان به زیور انتقادشان آراست، منتشر کنند. او دوست داشت موجبات شادی دیگران را به هر وسیله و بهانه ای که باشد فراهم آورد. یادم هست یک بار بعد از خواندن سنگ گور ایرج میرزا که با این بیت: هر که را روی خوش و خوی نکوست زنده و مرده ی من عاشق اوست پایان می گیرد، گفت: اگر ایرج زیبایی را دوست داشت و قربان صدقه ی خوشگل ها می رفت، من شادمانی آدم ها را دوست دارم، همه را خوشحال کنم، آخر شادی مکمل زیبائی است. بعد گفت: شادی حتی می تواند زشتی را به زیبائی بدل کند. از میمون زشت تر، جانوری سراغ دارید، چون شاد و بی خیال است، در باغ وحش ها، دور و بر قفس شان، از همه جا پر ازدحام تر است. استاد خیلی برای دوستی حرمت قائل بود، یادم می آید یک شب برایم تعریف کرد که بعد از مرگ یکی از شیوخ هم ولایتی، به مجلس ختم او رفته بود و قطعه ای را با خود برده بود که در آن مجلس بخواند قطعه ای که بیت آخر آن چنین است: بهترین کار خواجه در همه عمر هیچ دانی چه بود، مردن او بعد دم در مسجد با پسران آن شیخ بلند آوازه رویاروی شده بود و آنان بسیار از آمدن او استقبال کرده بودند و همین سبب شده بود که از خواندن آن قطعه چشم بپوشد. حالا که من این یادداشت را می نویسم دلم می خواهد از این بیت چونان پایان زیب سخنم بهره بگیرم و منتهی با دادن تغییر اندکی در آن: بدترین کار خواجه در همه عمر هیچ دانی چه بود، مردن او ما که در تمام دوره ی دوستی با شادروان، استاد حسن احمدی گیوی، از او بدی ندیدیم، اما اگر کار بدی هم از او سر زده باشد همین مرگ نابهنگام او بود که ما را سخت غمگین کرد. در پایان یکی از نوشته ها ( هفت خان بهمن ) را که استاد از آن خیلی خوشش می آمد به روان تابناک وی پیشکش می کنم. بی گمان دکتر در دل یاران خویش به زندگانی معنوی خود ادامه خواهد داد. دیدی تو که محنت زده و شاد بمرد شاگرد به خاک رفت و استاد بمرد آن دم مردی که زاده ای از مادر این مایه بدان که هر که او زاد بمرد (مختار نامه عطار، باب 22، رباعی 5) هفت خان بهمن خودش نميدانست كي به دنيا آمده و پدر و مادرش چه كساني بودهاند، اما هرچه بود و هر كه بود تا چشم واكرده بود، خود را بر سينهي كوه ديده بود. از همين روي مثل كوه سرسخت و استوار مينمود. در چشم او انگار زندگاني همين بود و بس. كسي چه ميداند شايد اين انديشه را كوه به او تلقين كرده بود. شايد حق داشت خود را از ديگران بالاتر بداند، خودخواه و خويشتن پسند باشد؛ نميدانم! روزي از روزهاي زمستان، هجرت او آغاز شد. از كوه فرود آمد يا فرودش آوردند، همه گمان ميكردند از اين سقوط عبرت خواهد گرفت و افتادگي خواهد آموخت، اما در اين سفر از فراز تا فرود، نه دست و پا و سر و گردن او شكست و نه غرور او در هم ريخت، خويشتنبينتر و خودخواهتر شد. انگار سقوط از آن بلندي را پيروزي به شمار ميآورد. مثل سرداري پيروزمند به هيچكس از هيچ سو اجازهي داخل شدن در قلمرو خويش را نميداد. جاده را فتح كرده بود و آن را از آن خود ميدانست. در انديشهي تسخير جادههاي اطراف حتي همهي جادههاي زمين بود. «بهمن» جاده را در ميانهي زمستان فتح كرده بود، وقتي ديگر كوهنشينان يا كنار آتش لميده يا زير كرسي دراز كشيده بودند. وقتي خود را با ديگران برابر مينهاد ميديد از همه برتر و تواناتر است. از همين روی بود كه خويش را شايستهي آن همه سرافرازي مييافت. نيمروز يكي از روزهاي پايان اسفند، هوا چنان گرم شده بود كه عرق بر پيشاني بلند او نشست. به آسمان نگريست. چشمش در چشم خورشيد افتاد، بي اختيار او را درود گفت و آفتاب، درود او را به گرمي پاسخ داد و پس از آن زبان به اندرز گشود. همه ديدند عرق شرم بر بند بند تن «بهمن» زنگوله بست. از آن روز به بعد، باد هرزهگرد زمستانی مثل هذيان، شعري شكسته را زير لب زمزمه ميكرد كه ميگويند همان اندرزهايي است كه خورشيد در آن نيمروز بر زبان راند: «زندگي هرگز ايستادن و درنگ كردن، حتي استواري و پايداري نيست. زندگي چرخيدن و چرخاندن و جاري شدن و جاري ساختن است. به من نگاه كن! هرگز مرا در يك گوشهي آسمان ثابت نديدهاي. هميشه در گشت و گذار بودهام. تو خويش را در حصاري به نام استواري و پايداري زنداني كردهاي. هيچ مقامي نيست كه درنگ كردن را بشايد. تو هيچ جا را نديدهاي. به هيچ جا سفر نكردهاي. در هيچ كاري با ديگران انباز نبودهاي. به من نگاه كن! همه جا را ديدهام، به همه جا سفر كردهام، و با همگان در كارهايشان انباز بودهام. تو با من ميتوانستهاي هزاران بار رنگهاي رنگين كمان را بيافريني، اما هنوز نميداني كه رنگينكمان از تجزيهي نور سپيد من در منشورهاي بلورين چشمهاي تو پديدار ميشود!» «بهمن» آن روز و روزهاي ديگر همچنان بر عمر تلف كردهي خويش گريست و سرانجام در آستانهي بهاران به هيأت سيلي خشمگين درآمد و غريوان از در و دشت گذشتن گرفت. خورشيد گفتهبود: زندگي درنگ كردن نه، كه جاري شدن و جريان داشتن است و «بهمن» به پندار خويش بدينگونه به فرمان آفتاب گردن نهاده بود. «سيلاب» همچنان پيش ميرفت. گياهان و درختان حتي نهالهاي كوچك را از زمين برميكند و با خويش ميبرد. خانههاي روستائيان را بر سر آنان ويران ميكرد و تكههاي عظيم در و ديوار را با خود ميبرد، حتي زنان و مردان و كودكان روستايي را همراه با جوجهها و مرغ و خروسها و دامهايشان به كام ميكشيد و با خويشتن همراه ميكرد. سيلاب همچنان ويرانگرانه به پيش ميشتافت تا در سر راه خويش به رودخانه رسيد و از شكل و شمايل او دريافت كه بايد از تبار وي باشد، اما وقتي درختان سرسبز را بر دو سوي او مشاهده كرد و زندگي روستاييان را بر گرداگرد او در جريان ديد، دچار شگفتي شد. پس نعره برداشت: «آيا تو با من از يك تبار نيستي؟» رودخانه گفت: «ميبيني كه با تو خويشاوندم، شايد همزاد من باشي.» سيلاب گفت: «پس چگونه است كه به فرمان آفتاب گردن ننهادهاي؟ زندگي هرگز ايستادن و درنگ كردن نيست. زندگي چرخيدن و چرخاندن و جاري ساختن است، پس از چيست كه بر جاي ايستادهاي؟» رودخانه گفت: «من نيز به فرمان آفتاب گردن نهادهام. اگر نزديكتر بيايي طنين منظم گامهاي مرا خواهي شنفت، اما هماكنون گوش تو از نعرههاي ديوانهوار خويشتن پر است. ويران كردن و ديوانهوار پيش رفتن و پيش راندن، فرمان خورشيد نيست. ميبيني كه او همواره پيش ميرود و پيش ميراند و از اين رفتن و راندن او، نه ويراني كه آباداني به بار ميآيد. تو نيز بر نفس خويشتن چيره شو و آرام آرام به من بپيوند تا هر دو سبك به پيش تازيم و برگرد خويش زندگي را هر چه بشكوهتر بسازيم.» سيلاب هر چه به رودخانه نزديكتر ميشد تأثير سخنان او را در خويش بيشتر مييافت تا آن زمان كه به او پيوست آرامش شگفتي در سراپاي خويش احساس كرد. ساعتي پس از آن سيلي در ميانه نبود، اما شكوه رودخانه دوچندان شده بود. رودخانه بر بستر بهاري خويش راه دراز آهنگ دريا را در مينوشت و سيلاب در بطن رودخانه، زندگي جنيني تازهاي را آغاز كرده بود. رودخانه شب و روز پيش ميتاخت و با گذار خويشتن زندگي نباتات و حيوانات و انسانها را هر چه شكفتهتر به سامان میآورد. علفها و درختان گوش به زمزمههاي روان رودخانه سپرده بودند و رودخانه مستانه آواز ميخواند: «از ما تا دريا راهي نيست. سرانجام به او خواهيم پيوست. ما يك لحظه درنگ نخواهيم كرد. ايستادن، لجن گرفتن و بويناك شدن و گنديدن است. بركهها همزادان مايند اما هرگز روي دريا را نخواهند ديد. ديدار با دريا پاداش آنان است كه به آسايش خويش نميانديشند. ما اكنون به دريا ميانديشيم. با آنكه نميدانيم پس از پيوستن به او، به چه خواهيم انديشيد، ميدانيم كه به منزلي فراتر از دريا انديشه خواهيم كرد. ميدانيم كه در دريا نخواهيم ماند. همواره چونان جنين در ديگري خواهيم زيست. تا شايد روزي دوباره به دنيا بياييم و خود به تنهايي بار زيستن را به دوش بكشيم.» سرانجام در لحظههاي خاكسترگون سپيدهدمان چشم درشت رود از راه دور به جمال دريا روشن شد. نخست ديده را باور نكرد و پنداشت سرابي دوردست، راهزن خيال اوست، اما هر چه پيشتر شتافت ديده را باوركردنيتر يافت به ويژه كه فريادهاي بيگسست امواج راهي براي گمان بر جاي نگذاشته بود. باور استوار، شوق رفتار را در بندبند تن رودخانه صدچندان كرده بود و در يكي از اين لحظههاي شيفتگي و سراسيمگي بود كه احساس كرد، دريا او را گرم در آغوش ميفشارد و تمام پيكرش نه به فرمان او كه به فرمان ديگري است. هنوز خورشيد از پشت كوه بيرون نيامده بود كه رودخانه دريافت هيچ جاي تن او با خاك در تماس نيست. ديگر رودخانه نبود حتي خويشتن را دريا نميديد. «بهمن» سيل و سيل، رود و رود، دريا و دريا، اقيانوس شده بود. با تماميت ژرفا چشم به آسمان دوخته بود و به اوج كه مرغان دريايي آن را به بازي گرفته بودند مينگريست. فاصلهي زمين و آسمان پر بود از طنين فرودستان امواج: «ما از ژرفاي تاريك سر برآوردهايم. چون مرغان دريايي با بالهايمان سينهي آسمان را نميتوانيم شكافت امّا سينهي دريا را شكافتهايم و به سوي كرانهها ميتازيم. ميدانيم هرگز به كرانه دست نخواهيم يافت. هرچند ميدانيم تاكنون هرچه از تبار ما به آهنگ فتح ساحل پيش تاختهاند، كام نايافته، هستي خويش را باختهاند. ايستادن، تنها، لجن گرفتن، بويناك شدن، و گنديدن نيست. ايستادن عين نيستي است. هستي، شيفتگي و سراسيمگي و آشفتگي است.» حالا ديگر بهار گذشته و تابستان فراز آمده بود. گرماي آفتاب آب دريا را پياپي بخار ميكرد. آب دريا بال و پر درآورده بود و ميتوانست پرواز كند، ذرات بخار در هوا پراكنده ميشدند. بالا و بالاتر ميرفتند و همه با هم آواز ميخواندند: «اگر گرماي زندگي را پذيرا شوي بالها از تن تو خواهند رُست. آنگاه خواهي دانست كه از زمين تا آسمان راهي نيست. ما به آسمان ميرويم تا آوارگي ابرواري را آغاز كنيم و ميدانيم كه آسمان نيز واپسين منزل نخواهد بود و ميدانيم كه آوارگي جاودانه خواهدبود.» آب همچنان كه بال در هوا گسترده بود، در دريا نيز با امواج به اين سوی و آن سوی ميشد و بازيهاي رنگارنگ زيستن را ميآموخت. آب در ساعتهايي از شب و روز احساس ميكرد كسي او را با تمام توان به درون دريا، به قلب دريا فرو ميكشد و ساعتهايي از شب و روز درمييافت كه كسي او را با تمام نيرو از قلب و ميان دريا به بيرون، به سوي ساحل واپس ميزند. آب نتوانسته بود حقيقت اين جذب و دفع را دريابد تا يك شب از زبان ماه كه بر سطح آرام دريا فرود آمده بود، سرودي را شنفت كه آن را پاسخي به پرسش درون جوياي خويش دانست. آن شب ماه در خواب زمزمه ميكرد: «زندگي تنها چرخيدن، پيشرفتن، حتي اوج گرفتن و معراج كردن نيست. زندگي در خويش فرو شدن و از خويش بيرون آمدن است. اي آنكه كلام مرا ميشنوي! گاهي با خويش خلوت كن! مانند قلبي در كار انبساط، همهي خونهاي خويش را به اندرون فراخوان! از خويش سرشار شو! و از خويشتن آگنده باش! گاهي نيز از خويش بيرون خرام! مانند قلبي در كار انقباض، همهي خونهاي خويش را از اندرون به بيرون بران، از خويش تهي بمان و از خويشتن تهي باش! هرگز از دريا كوچكتر نيستي! دريا عرصهي جزر و مدّ است. جزر و مدّ دريا شبانه روزي دوبار است، امّا جزر و مدّ تو ساعتي هزار بار، قلب تپندهي خويش باش و جزر و مدّ دروني را فراگير! همواره خون تازه، به رگهاي روح خويش تواني رساند.» باري، آب نميدانست چگونه بايد باشد! استواري و پايداري كوهوار، چرخندگي و درخشندگي خورشيدگونه، خشمگيني و گستاخي سيلاب، رواني آرام رودخانه، بيقراري و سراسيمگي امواج، معراج ذرّات بخار، جزر و مدّ، از خويش بيرون آمدن و در خود فروشدنهاي پياپي، آری، نمیدانست چگونه باید بود! به همهي راههاي پيش روي انديشه كرد امّا نتوانست از آن ميان يكي را برگزيند. «بهمن» تابستان را در اين انديشههاي ماليخوليايي گذراند. سرانجام پاييز، عريان و بينقاب از گرد راه فرارسيد. روزي «بهمن» شگفت زده دريافت كه همگنانش به جاي ترديد كردن در گزينش، راه آسمانها را گشودهاند. در آن بالاها، ابرهاي انبوهي از تبار خويش را ديد كه تابستان از دريا هجرت كرده بودند. ابرها گاه ساعتها در گوشههايي از آسمان برجاي ميماندند و گاه با وقار جابهجا ميشدند. آخرهاي خزان بود، بادهاي پاييزي سرگردان به اين سوی و آن سوی ميشتافتند. انگار هيچ مقصودي جز نمايش پريشاني خويش نداشتند، امّا آن شب وقتي با دست همين بادها در اين سوي و آن سوي آسمان، هزاران پاره ابر همزاد، پس از ماهها دوري از يكديگر به هم ميرسيدند، معلوم شد كه هيچ حركتي در جهان از سر بازيچه نيست. چشم ابرها برقي زد و از ديدار دوبارهي يكديگر چنان شادمان شدند كه فرياد شوق برداشتند و اشك شادي فروريختند. همهي جنبندگان ميان زمين و آسمان فرياد ابرها را ميشنيدند: «دوري به نزديكي و جدايي به پيوند خواهد انجاميد. درست از جايي كه فكرش را نميكني به تو ياري خواهد رسيد. سرانجام همه به اصل خويش بازخواهيم گشت. ميرويم تا هوا را از طراوت سرشار كنيم، تا غبار را از چهرهي جهان بشوييم، تا خاك را از همهي رنگهاي زنده بارور كنيم. ميرويم تا بيرق جهاني رنگين كمان را برافرازيم.» كم كم ابرهاي آواره به گونههاي باران و برف و تگرگ از اين سوی و آن سوي آسمان به اين سوی و آن سوي خاك كوچ كردند. قطرههاي آب باران، بارها و بارها تجزيهي نور سپيد خورشيد را در منشورهاي چشم خويش مشاهده كردند و كودكان در خانههايشان تصاوير درخشان رنگين كمانِ باران و آفتاب را بر برگهاي سپيد كاغذ به تصوير كشيدند. دانههاي برف آرام آرام فرود ميآمدند و بر شاخههاي درختان، فراز پشت بامها، سطح جادهها و ... جا خوش ميكردند. اندك اندك رفت و آمد در شهرها و روستاها براي همه به ويژه كودكان خردسال دشوار ميشد. با اين همه كودكان برف را دوست داشتند. برف بازي ميكردند و با آن آدمك ميساختند. در جاهايي از زمين، تگرگ سر بچههاي كوچك را آزرده بود. همه، چترها را بيرون آورده بودند اما برف و باران آرام نميگرفتند. در شهرها و روستاها سقف بسياري از خانهها چكه ميكرد و زندگي بسياري كسان دشوار شده بود. بسياري از مردم نميتوانستند خانههايشان را به خوبي گرم كنند و سرما مدام آزارشان ميداد. باد زمستاني همه جا آوازخوان وزان بود: «زندگي همواره يكسان نميماند. زمستان با همهي سختيهايش دوستداشتني است. بودن فارغ از آزردهشدن نميتواند بود. به اندك رنجي از كوره در نبايد رفت. شمايان در اين سرما پوشيده و چتر به دست، به اين سو و آن سو ميشتابيد امّا من همچنان عريان به پيش ميتازم. هيچكس از باد زمستاني سختجانتر نيست. اگر سر كودكي شكست، اگر سقف خانهاي فرو ريخت، حتي اگر گنجشكي از سرما افسرد، دنيا به آخر نميرسد. باران و برف و تگرگ و من، همه براي بارور شدن زمين آمدهايم. بهار بعد از زمستان، زيبا و دلانگيز است!» حالا ميانههاي زمستان بود. برفها و تگرگها بر فراز كوه جا خوش كرده بودند. يك شب «بهمن» دريافت كه به اصل خويش بازگشته است، دریافت كه كوه همان كوه پارسالي و او همان بهمن سال گذشته است. فردا بامداد وقتي آفتاب دميد، «بهمن» او را درود گفت و فارغ از هرگونه مقاومتی رخصت داد تا پيكرهي افسردهي او را اندك اندك آب كند. «بهمن» لحظه به لحظه كوچكتر ميشد و هر روز پارههايي از تن او در هيأت آب از كوه آرام آرام فرود ميآمد و راه زمينهاي هموار را در پيش ميگرفت. روزهاي پاياني اسفند، «بهمن» دريافت بي آنكه به سيلابي تبديل شده باشد از كوه به زير آمده و آرام آرام در سراشيبيهاي خاك راه ميپيمايد. وقتي از مسير خويش آرام آرام عبور ميكرد، از اين كه ميديد بسياري از درختان پارسالي را از ريشه كنده و خانهها را ويران كرده و بسياري از گوسفندان و مرغان و جوجگان را نابود ساخته است شرمنده ميشد، با اين همه شادمان بود كه امسال ميدانست راه خويش را چگونه بپيمايد. او پيش ميرفت و آواز ميخواند. /در بازنشر این نوشتار از سی روز آنلاین امانتدار منبع انتشارباشیم/ برچسبها : قدمعلی سرامی حسن احمدی گیوی دستور زبان فارسی هفت خان بهمن سی روز آنلاین اشتراک گذاری لینک کوتاه اشتراک در شبکه های مجازی