شناسه : ۱۱۹ ۲۶۹۱ بازدید ۰ پسند ۰ دیدگاه علاقه مندم چــاپ برگه ۱۳۹۶/۰۸/۰۷ | ۱۳ : ۴۰ : ۹ فیاض بهرام همه یک روز به انتظار مینشینیم اغلب اوقات وقتی داخل شهر مسیری رو طی میکنم اگر عجلهای نداشته باشم سعی میکنم پیادهروی کنم. همیشه سعی میکنم امکان دیدن منظرهها، آدمها و اتفاقات رو از دست ندم. صبحها مردهایی که با یک کیسه پلاستیکی حاوی لباس کار از کنارم رد میشوند یا اکثر آدمهایی که شامل کوچک و بزرگ و مرد و زن هستند و حوصله 30 ثانیه منتظر ماندن برای سبز شدن چراغ سبز عابر پیاده را ندارند و از خیابان رد میشوند. راننده تاکسیهایی که گاهی روزها را برای بالاتر رفتن نرخ کرایه تاکسی میشمارند. دانشآموزانی که بهترین روزهای زندگی را برای رقابت با دیگری راهی کتابخانه عمومی میشوند تا دور از هر شلوغی مشغول درس خواندن شوند. و بسیاری از آدمها که هر کدام قصهای برای خوددارند. سی روز آنلاین/ فیاض بهرام: اغلب اوقات وقتی داخل شهر مسیری رو طی میکنم اگر عجلهای نداشته باشم سعی میکنم پیادهروی کنم. همیشه سعی میکنم امکان دیدن منظرهها، آدمها و اتفاقات رو از دست ندم. صبحها مردهایی که با یک کیسه پلاستیکی حاوی لباس کار از کنارم رد میشوند یا اکثر آدمهایی که شامل کوچک و بزرگ و مرد و زن هستند و حوصله 30 ثانیه منتظر ماندن برای سبز شدن چراغ سبز عابر پیاده را ندارند و از خیابان رد میشوند. راننده تاکسیهایی که گاهی روزها را برای بالاتر رفتن نرخ کرایه تاکسی میشمارند. دانشآموزانی که بهترین روزهای زندگی را برای رقابت با دیگری راهی کتابخانه عمومی میشوند تا دور از هر شلوغی مشغول درس خواندن شوند. و بسیاری از آدمها که هر کدام قصهای برای خوددارند. اما آدمهای داستان من تمام این دورانها را گذراندهاند. پیرمردها و پیرزنهایی که دیگر خارج از زمین بازی نشستهاند. همیشه دلگیرترین صحنههایی که میبینیم همین بازیکنان تأثیرگذار بازی دیروز و سکو نشینهای امروز هستند. خیلی از این صحنهها دیدم اما ذهن شلوغ جوان امروز اجازهٔ ثبت کردن همهٔ آنها را نمیدهد ولی میخوام اون چندتایی رو که در ذهنم مونده براتون تعریف کنم. به واسطهٔ دفتر کاری که داشتیم بیشتر مواقع از ایستگاه سرعین تا چهارراه حافظ رو پیاده میرفتم. تو این مسیر یک بار پیرمردی رو دیدم که میان ساختمانهای مدرن امروزی در بالکن یک ساختمان دو طبقهٔ قدیمی روی یک صندلی زوار در رفته نشسته و خیابان را مینگرد. خیابانی که فقط رفت و آمد ماشینها در دید او هستند. چند وقت بعد و چند خانه آنطرفتر پیرزنی را دیدم که از در بیرونی خانه بر روی یک ویلچر و از پشت یک عینک ذرهبینی در حال دیدن پیاده روست. یا همین یک ماه پیش وقتی از داخل یک کوچه رد میشدم پیرزنی رو دیدم که روی تک پلهٔ جلوی در ورودی یک آپارتمان نشسته و کوچهای را مینگرد که شاید هر نیم ساعت یک نفر در حال عبور از آن باشد. دیدن این صحنه من رو یاد مادربزرگ خودم انداخت که به خاطر دور بودن خانواده عموم و ما چند ماه از سال رو پیش ما و چند ماه باقی مانده رو خونه عموم تو شهرستان زندگی میکرد، اون وقتهایی که پیش ما بود اغلب ساعات رو از سر ناچاری یا گوشه خونه خواب بود یا هر از گاهی بیرون در خونه مینشست و کوچه خالی رو نگاه میکرد. همیشه این صحنهها من رو وادار میکرد که فکر کنم وقتی تو این موقعیت هستن دارن به چی فکر میکنن، به گذشتههاشون؟ به اینکه این ساختمانها و در و دیوارها، دیوارهای زندانی هستند که به اختیار در آن ماندهایم؟ اما بعضی وقتها به این نتیجه میرسم که انتظار میکشن، اما نمیدونم انتظار چی، انتظار یک اتفاق ندانسته یا حتی انتظار فرشته مرگ. وسط نوشتههام یادتون هست از یه پیرزنی حرف زدم که 1 ماه پیش تو کوچه نشسته بود؟ 1 هفته پیش وقتی دوباره از اون کوچه رد میشدم پارچههای مشکی رو دیدم که رو دیوار خونه نصب شده بود با این متن که " درگذشت مادر گرامیتان را تسلیت میگوییم". برچسبها : اشتراک گذاری لینک کوتاه اشتراک در شبکه های مجازی