سی روز آنلاین/ گروه فرهنگ و هنر:
ایستاده در مین، خاطرات «جواد زنجانی» از هشت سال دفاع مقدس که محمود مهدوی آنرا خاطرهنگاری کرده و در انتشارات ساوالان ایگیدلری منتشر شده است. کتاب بیشتر از آنچه خاطرهنگاری باشد، در هفت فصل به تشریح بخشی از تاریخ اردبیل در دوران جنگ ایران و عراق و حضور رزمندگان این شهر در جبههها از زبان جواد زنجانی میپردازد.
کتاب از میدان مین «طراح» اهواز آغاز میشود؛ جایی که اولین دیدار جوان 15 ساله اردبیلی با مصطفی چمران رخ میدهد. او که بعدتر «چریک جوان» چمران میشود؛ جواد زنجانی نام دارد که چند روزی قبلتر از آن به جبهه اعزام شده بود. ایرانیها آرایش جنگی لازم را هنوز پیدا نکرده بودند و مصطفی چمران دفاع را در قالب جنگهای نامنظم سازماندهی میکرد.
8 اسفند ماه 59 سومین گروه از داوطلبان اردبیلی عازم جبهه میشوند. مسئولیت این کاروان 60 نفره را، آیت الله مروج؛ امام جمعه وقت اردبیل به جوانی 15ساله میسپارد که چند ماه قبل از شروع جنگ با گروهی از جوانان اردبیلی برای صیانت از جنگلهای شمال اعزام شده بودند. او داوطلبان را به اهواز میرساند و در قالب جنگهای نامنظم سازماندهی میشوند. «چریک جوان» در دهلاویه و سوسنگرد با مصطفی چمران همرزم میشود.؛ همراه با شاپور برزگر در آزادسازی خرمشهر میجنگد. رزمنده مهدی باکری در دجله میشود و سال 67 و با پایان جنگ، «جواد پاریاد زنجانی» دیگر آن چریک جوان نیست. او فرماندهی کارآزموده و کاریزماتیک است. در سالهای پایانی جنگ او گردان خط شکن قاسم را فرماندهی میکند. ایستاده در مین روایت میکند که زنجانی بیش از هشتاد ماه در به همراه رزمندگانش در خط مقدم بی باکانه میجنگد و در سه عملیات بیتالمقدس، بدر و خیبر مجروح و جانباز میشود. کتاب روایت میکند که «نازترین یاران خاکریز نشین» فرمانده در گردان قاسم چگونه به شهادت میرسند. ناصرعلی صوفی و شهرام قریب در کنار زنجانی از عناصر اصلی این کتاب هستند. به گفته زنجانی آن دو شهید می شوند تا زنجانی «همچنان در میدانی از مین» باقی بماند. مینهایی که شکلی جدید دارند، رنگ عوض کردهاند و پیچیدهتر شدهاند و گذر از آنها تقریبا ناممکن است مگر با دعای خیر همرزمان شهید.
دفاع مقدس که تمام شد؛ دوران سازندگی با سردار سازندگی پا گرفت. زنجانی پوتین از پا کند و گچ به دست گرفت. در معلمی هم به سان رزمندهگیاش مثالزدنی است. معلم نمونه استان شد و دانشآموزان در مکتباش تعلیم میبینند که در سازندگی فردای ایران چه نقشی دارند. اسفند 78؛ اولین دوره انتخابات شورای اسلامی شهر برگزار شود. زنجانی منتخب اردبیل در شورای شهر اول است. در سه دوره بعدی نیز او منتخب مردم اردبیل است. 17 سال حضور در شورا حکایت از آن دارد که او لایه به لایه با مردم است. دو دوره رییس شورا بوده و چهار دوره نائب رییس. بهمن ماه 92 از ساختمانی که بنام همرزم شهیدش«وثیق مقدم» نامیده میشود، راهی میدان بسیج و ساختمان فرمانداری شد. فرمانده فرماندار اردبیل شد و در شش سال حضورش در فرمانداری اردبیل بر همان مشی و مرام روزهای جبهه و جنگاش مردم داری کرد. او بر این باور است که «در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه.»
برش هایی از کتاب
«الان چشم امام و مردم به تو است»، «الوداع فرماندهی که ضربان قلب مان با دیدنت نامنظم می زد!»، «صدام صله رحم حالی اش نبود دم عیدی»، «برادر کم مانده بود جا بمانی»، «گروهان سوم به خط» و«شهدا رفتهاند و تو هنوز ماندهای» فصلبندی هفتگانه این کتاب را شکل میدهند. نثر روان کتاب و روایت مستند و جامع از عملیات های ووضعیت رزمندگان اردبیلی در لشکر عاشورا کتاب را برای خواننده جذاب میکند. برش هایی از این کتاب را در ادامه میخوانید:
برش اول: چ مثل چریک چمران
بیشتر مینهای شرور را کشته بودم. چاشنیها را توی پیراهنم گذاشتم. آن لحظه چند نفر از خاکریز پایین میآمدند. یکیشان که عینکی بود و ریش پری داشت با اسلحهای روی کتفش جلوتر از بقیه میآمد. با خوشحالی از جایم بلند شدم و مثل یکی از قوم و خویشهای نزدیک، روبوسی کردم. چمران فامیل و محبوب همه ما بچههای شلوغ انقلاب بود. وقتی فهمید چرا زنجانی 15 ساله با سمبه به مزرعه مین زده است به یکی از نیروهایش گفت: سر نیزه خودتو به این جوان بده. از خوشی داشتم بال در میآوردم. چمران وراندازم کرد و گفت: چی تو جیبت گذاشتی؟ ذوق زده گفتم: چاشنی! گفت: مگر نمیدونی که اگه منفجر شه قلبتو تکهتکه میکنه. خواستم بگم؛ قطعه قطعه بدنم فدای خندههای امام، اما شاید همان شرم بچه شهرستانی نگذاشت. چمران دستی رو سرم کشید و گفت: موفق باشی پسرم. سرم را بالا آوردم و چشم در چشمهایش خندیدم.
برش دوم: قدم به قدم با بنی هاشم
شب بیستم اسفند ماه در عملیات بدر همراه میرمحمود بنیهاشم بودم. قدم به قدم میشمردم. یک... دو... سه... حس عجیبی میگفت بین این شمارشها تیری به بدنم خواهد خورد. باز شمردم، یک... دو... به سه نرسیده با ضربه محکمی عقبتر پرت شدم. صدای خسخسی را شنیدم. دیدم یکی دو انگشت پایینتر از قلبم تیری به سینهام خورده و خون شره میزند بیرون.... به بیمارستان که رسیدم، پرستار پیراهنم را شکافت. دکتر دندههایم را میشمرد، یک... دو... سه.. لحظهای یاد شمردن قدمهای خودم افتادم.
برش سوم: سبک تر از همیشه
عملیات کربلای پنج و مقاومت و حماسه بینظیر بچههای گردان قاسم (ع). توی دلم به خودم آفرین میگفتم و سبک بودم، سبکتر از همیشه. چند فرمانده و نیروی اطلاعات را به من سپردند با هم برویم برای شناسایی. از کنار جنازه بچهها که رد شدیم دلم گرفت. یک دفعه یکی از بچهها پیش آمد و بهم تسلیت گفت. پرسیدم چه تسلیتی؟ گفت: شهرام قریب، محمود عبدی، و ناصرعلی صوفی...
با شنیدن این اسمها زانویم لرزید و چشمم تار شد. با ناصر علی و شهرام سنگر به سنگر، خاکریز به خاکریز جلو آمده بودیم و حالا... به هم قول داده بودیم تا وقتی پیر شدیم مراقب و مواظب هم باشیم؛ اما...
برش چهارم: تنهای تنها
با شاپور برزگر از سال 58 با هم بودیم. تا شروع جنگ در یگان محافظت از جنگل بودیم. جنگ که شروع شد شاپور شد مربی و فرمانده بچههای اردبیل. دو سالی از جنگ میگذشت. مهر ماه 61 بود. توی خانه نشسته بودم که در زدند. شاپور با لباس فرم جلوی در ایستاده بود. ریشش زیاد شده و پریشان بود. خیلی هم شکسته نشان میداد. شنیده بودم به خاطر جنازههای بچههایی که در عملیات بیتالمقدس جا مانده مدام شماتت میشود. غصه مچالهاش کرده بود. بیمقدمه گفت: از آن جمع فقط دو سه نفر ماندهایم... اشک در چشم هر دوی ما حلقه زد. سرم را پایین انداختم. گفت: به ما سری نمیزنی؟ گفتم: همیشه خانهام. آهی کشید و گفت خیلی تنها شدم...
برش پنجم: دل امام را شاد کردیم
کربلای پنج بود. عملیاتی که گردان قاسم(ع) حماسه آفرید. به پل بوارین رسیده بودیم. منطقهای استراتژیک در آن عملیات محسوب میشد. دستور انفجار پل را دادم. اولین انفجار ضعیف بود. به بچهها گفتم: دور شوید، انفجار بعدی خیلی شدید خواهد بود. هوا داشت روشن میشد. بعد از چند دقیقه انفجاری همه جا را لرزاند. گرد و خاک زیادی به آسمان رفت و هوا دوباره تاریک شد. تا به حال انفجاری با آن شدت ندیده بودم. مصطفی اکبری بیسیم زد و پرسید: صدای چی بود؟ گفتم: پل. پرسید: کدام پل؟ گفتم: بوارین. همان لحظه در قرارگاه مرکزی لشکر عاشورا تمام بیسیمها شنود میشد. بعدها یکی از بچههای اطلاعات عملیات لشکر گفت: وقتی توی بیسیم گفتی پل بوارین. محسن رضایی با خوشحالی پشت بیسیم گفت: آقا امین شریعتی به این فرماندهات بگو که شما با این خبر امام را شاد کردید. امام منتظر انفجار همین پل بود...
/در بازنشر این نوشتار از سی روز آنلاین امانتدار منبع انتشارباشیم/