شناسه : ۹۴۲ ۲۶۶۲ بازدید ۱ پسند ۰ دیدگاه علاقه مندم چــاپ برگه ۱۴۰۱/۰۲/۱۱ | ۲۲:۴۸:۴ يادی از رضا سيدحسينی در سيزدهمين سالگردش شصت سال ترجمه رضا سیدحسینی از نامدارترین مترجمان زبان فارسی بود که از او به عنوان يكي از بزرگترين آموزگاران ادبيات جهان، فلسفه ادبيات، نقد تطبيقي و فن ترجمه ياد میشود. مشهورترین ترجمههای او از زبان فرانسه و ترکی استانبولی است. از ویژگی های کار او در ترجمه یافتن لحن و سبک نویسنده بود. در سالهاي پاياني عمر سيدحسيني از او با عنوان شواليه هنر و ادبيات در فرانسه تجليل شد. او متولد اردبیل است و دوران نوجواني سيدحسيني در اردبيل و متقارن با جنگ دوم جهاني ميگذرد. سی روز آنلاین گفتگویی را که آیدین فرنگی با رضا سیدحسینی را به مناسبت سیزدهمین سالگرد درگذشتش منتشر می کند. آیدین فرنگی| «رضا سیدحسینی» را اول بار آبان 85 در اردبیل و در برنامه نکوداشت یاد «عمران صلاحی» دیدم. همان شب در منزل «صالح عطایی»، شاعر و نویسنده، پای صحبتهای سیدحسینی نشستیم و بعد ایده تدوین بخشی از تاریخ شفاهی اردبیل در ذهنم شکل گرفت. دیماه همان سال وقتی با هدف انجام این کار با هماهنگی «شهرام شیدایی»، سیدحسینی را در ساختمان دائرهالمعارف فرهنگ آثار ملاقات کردم، یکساعتونیم درباره خاطرات دوران کودکی و نوجوانیاش سخن گفت و نیز به مرور خاطراتش در سالهای آغاز ترجمه پرداخت. متن حاضر حاصل همان گفتوگویی است که تا به امروز مجال چاپ نیافته بود و شاید در آیندهای دور به فصلی از کتاب تاریخ شفاهی اردبیل بدل شود. خواننده با مطالعه این گفتوگو با خاستگاه اجتماعی، فرهنگی و نحوه تکوین شخصیت یکی از برجستهترین مترجمان ایرانی آشنا خواهد شد. بارها شنیدهایم شما اهل اردبیل هستید، اما اطلاعات خاصی در مورد زندگیتان در این شهر منتشر نشده. اگر موافق باشید محور سؤالاتمان را روی خاطرات دوران کودکی و نوجوانیتان متمرکز کنیم. من سال 1305 در اردبیل به دنیا آمدهام. هرچند دومین بچه خانواده بودم، چون بچه اول بلافاصله مرده بود، شدم پسر بزرگ خانواده. و اما خانواده: خانواده عجیبی بود. خانواده مادریام جزو اشراف اردبیل محسوب میشد. «صادقی»ها داییهای مادربزرگم بودند و «نقیزاده»ها عموهای مادرم. با «وهابزاده»ها و «صالحی»ها هم قوم و خویش بودیم. همه این خانوادههای اعیان در عین اینکه مالک بودند، تجارت هم میکردند. خلاف خاستگاه اعیانی مادرم، پدرم دهاتی بود و پیش از ازدواج با مادرم اقامت چندانی در اردبیل نداشت. پدر از ده «مشکینجیک»« ِنیر» بود؛ بچهسیدشری که تفنگی داشت و سنگری سنگی بالای کوه. سر پیری معمولاً میگفت: «اگه اون تفنگ و اون سنگر به من برگردونده میشد باز جوون میشدم.» پدرم در جوانی میرفت به سنگر سنگیاش و اجازه نمیداد دزدها به گلههای اهل ده دستبرد بزنند. پدرم موقع محرم حضور و حرکت زنها را جلوی دسته برای طلب حاجت یا ادای نذر قدغن کرده بود. زن خان بیاعتنا به دستور پدرم میآید تا طبق نذرش چارقد خود را به علم گره بزند. پدر هم عصبانی شده، با مشت میکوبد سینه زن خان. خان که خبردار میشود میگوید به این بچهسیدبگویید هر کجا ببینم میکشمش. او هم که دیده بود خان تهدیدش را عملی خواهد کرد، از ده دررفته و بالاخره از قشون «انورپاشا» سردرمیآورد. همان که میخواست در ترکمنستان حکومت اسلامی تأسیس کند؟ بله. انورپاشا از سرداران نزدیک به «مصطفی کمال» بود که بعداً قشونی راه انداخت و رفت تا در ترکمنستان دولت اسلامی تشکیل بدهد که البته مرگ مهلتش نداد و آنجا مرد. گویا انورپاشا پدرم را خیلی دوست داشت و با تعبیر «پسرم» او را مورد خطاب قرار میداد. با مرگ انورپاشا قشونش هم از هم پاشید. درباره او «مالرو» در یکی از کتابهایش مطلبی نوشته. من بخشی از این کتاب را ترجمه کرده بودم که حالا نمیدانم چه کارش کردهام. بالاخره بعد از این ماجرا پدرم که خیلی خوش قیافه بود، با یک کلاه پوستی و یک تپانچه و یک اسب آمد اردبیل و دیگر به ده برنگشت. پدرم مدتی داشت در اردبیل سروگوشی آب میداد تا بداند چه کاری از دستش برمیآید که دختر خانواده اعیان نقیزاده را شیفته خودش کرد و یک روز دختر را که داشت با کلفتش به حمام میرفت از بین راه دزدید و برد خانه حاج «میزا علیاکبر» معروف. رفت و گفت: «آقا! من سیدم و این دختر هم منو دوست داره. میخوام عقد ما رو بخونی.» حاجی هم عقدشان کرد و چند روزی در خانه خودش نگهشان داشت. آن موقع پدربزرگ مادریام مدتی میشد خانوادهاش را در اردبیل ول کرده، برای تجارت به تهران رفته بود. «جواد صالحی» پدربزرگم و یکی از برادران نقیزاده، که با اسم «صالحی» شناسنامه گرفته بود، بین برادرها بچه شری به حساب میآمد. او رفته بود تهران و با اینکه مادربزرگم را در عقد خود داشت، دوباره زن گرفته، تجارتخانهای راه انداخته و یک خانه در خیابان کاخ، یک خانه در قلهک و یک خانه در میدان تجریش خریده بود. موقعی که تازه به تهران آمده بودم وقتی کتابچه تلفن را نگاه کردم دیدم ده - دوازده خط تلفن به اسم او ثبت شده. آن موقع شاهسونها اغلب میریختند به اردبیل و شهر را غارت میکردند. در این میان خانوادهای که شهسونها با آنها رابطهای دوستانه داشتند همین خانواده نقیزاده بود. شاهسونها میآمدند خانه اینها و مادرم نقل میکرد که «عظمت خانم» مادرم را مینشاند روی زانویش و میزد روی زانوی مادرم و میگفت: «دلی قیزیم، دلی قیزیم». شاید مادرم هم واقعاً دیوانه بوده که اینطور با یک مرد دهاتی فرار کرد! (با لحن شوخی) مادربزرگ مادریام زنی بسیار نجیب، آرام، زیبا و در حقیقت یک زن فوقالعاده بود. یک روز مادربزرگ بیچاره ناگهان دلدرد گرفت. ما آن موقع هیچکدام نمیفهمیدیم به این درد آپاندیست گفته میشود. بیچاره از همین دلدرد هم مرد و بعد مسئولیت خانواده افتاد گردن مادرم. مادر هم برای امرار معاش بقیه داراییها را فروخت. آن موقع من کلاس دهم میخواندم. «میرزا موسی» معلم «کلاس تهیه» و کلاس اول ابتدایی ما صرع داشت. آن موقع به کلاس آمادگی، «تهیه» گفته میشد. او نزدیکی حمله صرعش را میفهمید و موقعی که میخواست حمله صرعش شروع شود به ما میگفت: «از جایتان تکان نخورید، من برمیگردم». به یک نفر هم ماموریت میداد درسها را دنبال کند. بیسروصدا از کلاس میرفت و پایش را که از در حیاط مدرسه بیرون میگذاشت، صدای فریادش را میشنیدیم. فریادی میکشید و میدوید و میافتاد و بعد از مدتی که حالش جا میآمد، برمیگشت سر درس. معلم خوشنویسی مدرسهمان خط بسیار زیبایی داشت. او همیشه وقتی بعد از تعطیلات نوروزی به کلاس میآمد، روی تخته سیاه مینوشت: «علم دولت نوروز به صحرا برخاست». آقای «وحیدی»، معلم عربی ما در کلاس اول و دوم متوسطه در مدرسه تدین نابینا بود. او بهرغم نابینایی معلومات زیادی داشت. معمولاً یکی از شاگردها دستش را میگرفت و میآورد سر کلاس و بعد برشمیگرداند. موقع رفتن به کلاس از یک جایی عبور میکردیم که به صورت چهارگوش وسطش باز بود و از آن جای گود به عنوان انباری استفاده میکردند. یک روز مأموریت آوردن ایشان به من محول شد. من هم عقلم قد نداد که این آدم نابینا را باید از طرف دیوار بیاورم و خودم طرف گودی باشم. خودم از طرف دیوار میآمدم که یکهو پای آقای وحیدی دررفت و افتاد ته گودی ولی طوری افتاد که صاف ایستاد. من هم دادوبیداد راه انداختم که استاد افتاده و آمدند برای کمک. بیچاره اصلاً به روی خودش نیاورد. شانس آوردم اتفاقی برایش نیفتاد. از سالهای مدرسه بگویید. در کدام مدرسهها درس خواندید و شرایط مدرسهها چطور بود؟ بچه که بودم اول مرا بردند پیش یک «ملاباجی»، بین «پیرعبدالملک» و «اوچ دکان». پیش او «عم جزء» خواندم. بعد در مدرسه «تدین» اسمم را نوشتند. آقای تدین، مدیر خوب مدرسه، پیرمرد جالب، محترم و باسوادی بود. او مدرسه دو طبقهاش را در یکی از خانههای «سبززاده»ها تأسیس کرده بود. بعد از اینکه من به تهران آمدم، آمد و در اینجا مرا دید و تماس کمی با هم داشتیم. اما شما سابقه تحصیل در مدرسه صفوی را هم دارید. درست میگویم؟ تا دوم متوسطه در تدین درس خواندم و بعداً رفتم مدرسه «صفوی» که تازه ساخته شده بود. منی که همیشه شاگرد اول میشدم وقتی به سن تشخیص رسیدم یکهو از درس خواندن افتادم و مردود شدم. کارهای عجیب غریبی میکردم و به طرز وحشتناکی کتاب میخواندم. چون مردود شده بودم تصمیم گرفتم مدرسه را ترک کنم. بعد رفتم و یک سالی در «محضرخانه» آقای «علومی» کار کردم. علومی که قبلا معمم بود، تغییر لباس داده بود و کلاه شاپو میگذاشت. بعد دوباره زد به سرم برگردم مدرسه. هنوز سیکل اول را تمام نکرده بودم. رفتم و کلاس سوم را امتحان دادم و اینبار قبول شدم. گفتید به طرز «وحشتناکی» کتاب میخواندید. علاقهتان به کتابخوانی چطور شکل گرفت؟ اصلاً کتاب خواندن من با پدرم شروع شد که سواد نداشت. او میرفت پای وعظ ملاها و چیزهایی که میشنید در خانه برای ما تعریف میکرد؛ مخصوصاً حوادث مربوط به صحرای کربلا و قیام مختار و... را. یک روز کتاب «مختارنامه»ای پیدا کرد و آورد خانه و گفت: «پسر بیا شروع کن به خوندن این». من هم شروع کردم زیر کرسی به خواندن مختارنامه. این کتاب به قدری شیرین بود که باعث شد از آن به بعد کتاب خواندن را دنبال کنم و بعد هم کتاب «امیر ارسلان» را پیدا کردم و آوردم خانه. مادرم گفت این کتاب را تمام نکن چون میگویند اگر کسی امیر ارسلان را تمام کند سرگردان میشود. من هم تمامش نکردم ولی سرگردان شدم. آن موقع پنجم ابتدایی میخواندم. آن موقع چه کتابهایی در دسترس شما بود؟ بعد از کلاس پنجم شروع کردم به خواندن «کنت مونت کریستو»، «سه تفنگدار» و کتابهایی از این قبیل. اولین کتابفروشیای که رفتم در «بازار سرپوشیده» بود و اسمش کتابفروشی «جلایی» بود. بعد یک کتابفروشیای بود حوالی «سرچشمه». صاحب این کتابفروشی مرد جوانی بود که کتابهایش را از تهران میآورد و ما هم شروع کردیم به کرایه کردن کتابها. روزی ده شاهی میدادیم و کتاب امانت میگرفتیم. من به قدری کتاب گرفتم که دیگر در آن مغازه کتابی نمانده بود نخوانده باشم. آنجا کتابی از «موپاسان» بود به اسم «سرگذشت جوان بوالهوس» که این اسم را در ایران روی کتاب گذاشته بودند و در واقع خلاصه یکی از کتابهای موپاسان محسوب میشد. خوب به یاد دارم ماجراهای این کتاب برای بچهای به سن و سال من چقدر هیجانانگیز بود. بعداً وقتی اولین بار یک رمان امروزی را از همان کتابفروشی گرفتم و خواندم، چون به مطالعه قصههایی که سر و ته داشتند عادت کرده بودم، با خودم فکر کردم چرا این رمان بدون سر و ته نوشته شده؟! نویسنده رمان «پیر بنوا» بود. من روش خطی داستانهای قدیمی را میدانستم، اما دیگر نمیدانستم که مثلاً گهگاه بازگشت به عقبی هست و. . . و رماننویسی روشهای خاص خودش را دارد. بعداً رمانهای دیگری گرفتم و خواندم و یواش - یواش به مطالعه این آثار عادت کردم. خانواده روحانیای هم بود به اسم «طاهری». یکی از طاهریها در اردبیل کتابفروشی باز کرد و من همانجا با «سلیم طاهری» دوست شدم. او کارمند دارایی بود و خیلی خوب شعر میگفت و صدای بسیار زیبایی داشت. در اردبیل وقتی نمایش «شیخ صنعان» را در مدرسه صفوی اجرا کردند، نقش شیخ صنعان را بازی کرد و آواز خواند. طاهری دوست «عبدالله توکل» بود و توکل هم آن موقع در تهران دانشگاه میرفت. من متوسطه میخواندم که توکل برای تعطیلات تابستان به اردبیل آمده بود و در مغازه طاهری با هم آشنا شدیم. سالهای 23-22 بود. نوشتن و ترجمه کردن را چطور شروع کردید؟ سال 1320 که روسها اردبیل را اشغال کردند، روزنامههایی مثل «وطن یولوندا» را آورده در اختیار مردم قرار میدادند. انگار این روزنامهها توسط روسها در باکو چاپ میشد. روزنامهها اگرچه به زبان ترکی آذری بود، چون برای ایرانیها چاپ میشد، خطشان خط فارسی بود، نه سیریلیک. آنها یک قرائتخانهای هم باز کرده بودند و من روزنامهها را آنجا میخواندم. در همان قرائتخانه در روزنامه «وطن یولوندا» یک قطعه ادبی خواندم؛ خوشم آمد. ترجمهاش کردم به فارسی و بردم دفتر روزنامه «جودت» و گذاشتم روی میز رئیس و دررفتم. ترجمهام بلافاصله چاپ شد و دیدم که نه! انگار میشود این کار را انجام داد. شعری هم در استقبال از شعر فرخی یزدی به فارسی گفته بودم. آن را هم دادم در جودت چاپ شد. بعد دیدم شعر گفتن کار آسانی نیست و ادامه ندادم. در همان زمان یک رئیس فرهنگ داشتیم به اسم «دیباج». مرد بزرگی بود. مهندس بود و باستانشناس. من با پسرش دوست بودم. دیباج را دعوت کرده بودند باکو. به واسطه پسرش از دیباج خواستم برایم از باکو کتاب داستان آذری بیاورد. او هم این کار را انجام داد، اما کتابها به خط سیریلیک بود و من این خط را نمیدانستم. نشستم سیریلیک را پیش خودم یاد گرفتم و شروع کردم به خواندن. وقتی خواندنم روان شد، از یکی از همان کتابها، داستان بلند «نغمه شاهین» ماکسیم گورکی را به فارسی ترجمه کردم که در چند شماره نشریه جودت به چاپ رسید. همان مقطع یک معلم ادبیات اهل مطالعه و باسوادی داشتیم که تریاکی بود. یادم هست بعد از چاپ ترجمهام از گورکی یک روز سر کلاس با اشاره به من رو به همکلاسیهایم گفت: «ببینید این سید با شما خیلی فرق داره. این کلهش بوی قرمهسبزی میده.» من هم تعجب کرده بودم که چطور ممکن است کله آدم بوی قرمهسبزی بدهد! بعد از تمام شدن کلاس رفتم و از این و آن پرسیدم و معنی حرفش را فهمیدم. از نمایشهای اجرا شده در دبیرستان صفوی خاطره خاصی در ذهن ندارید؟ من در یکی از نمایشها شعر خواندم. اما آن شعر را خودم از «هوپهوپنامه» ترجمه کرده بودم و همین باعث تعجب معلمهایمان شد. چون بچه محجوبی بودم، آنها فکر نمیکردند بتوانم از این کارها بکنم. متن یکی از نمایشهای دبیرستان را هم یکی از دبیرها به اسم آقای «گذری» نوشته بود. آقای گذری صورت گرد و چاق و آبلهرویی داشت و دبیر ادبیات بود. نمایشنامه او عبارت بود از عاقبت مثلاً نیک بچه خوب و عاقبت مثلاً بد بچه بد. نقش بچه خوب را خودش بازی میکرد و نقش بچه بد را برادر خوشقیافهاش. بچه بد معتاد شد و مرد. بعد از مرگ بچه بد، آقای گذری یا همان بچه خوب آمد بالای جنازه و کشیده گفت: «آخ مینوچهر!» و تا گفت مینوچهر بچهها زدند زیر خنده. شما سالهای حضور روسها در اردبیل را هم تجربه کردهاید. درباره آن مقطع صحبت کنید. روسها سال 1320 اردبیل را اشغال کردند. آنها مدتی که در منطقه بودند کارهای فرهنگی خاصی انجام میدادند. گذشته از تأسیس قرائتخانه و عرضه روزنامه و مجله - حتی روزنامههای چاپ تهران، در قرائتخانه صفحههای موسیقی میگذاشتند و ما هم به عشق شنیدن موسیقی منتظر مینشستیم. «کسمه شکسته»ی «شوکت علیاکبراوا» را خوب به خاطر دارم. از شنیدنش غش میکردم. بعد کلوپ حزب توده تأسیس شد و ما بچهها هم که حرفهای تازه میشنیدیم در برنامههای آنجا حضور مییافتیم. روسها یک بار گروهی را از باکو آورده بودند به نام «سازچالان قیزلار دستهسی» (دسته دختران سازنواز). دخترها با لباس فرم ساز زدند و یک پسر 17-16ساله به اسم «عارف محمداف» «آذربایجان، آذربایجان» را خواند. روزی یک خانم خواننده اپرا آورده بودند تا در اردبیل آواز اپرا بخواند و جالب اینکه چون اپرا برای ما آشنا نبود، وقتی این زن شروع کرد به دادن یک «تریل» طولانی همه زدیم زیر خنده و خواننده بیچاره معطل ماند که علت خنده ما به هنرنمایی او چیست. در همان مقطع یک سخنران از تبریز به اردبیل آمد تا درباره حزب توده صحبت بکند. نام این مرد شیک و تروتمیز و موفرفری که ترکیاش هم شبیه ترکی استانبولی بود و کت شلوار سرمهای راه - راه به تن داشت، «احمد اصفهانی» بود. ما برای حرفهایش سر و دست میشکستیم. همانجا من با او آشنا شدم و او برای اولین بار «ناظم حکمت» را به من معرفی کرد. اصفهانی از شعرهای ناظم حکمت برایم خواند و کتاب شعرهای ناظم را در اختیارم گذاشت و من فهمیدم کمی آنسوتر دنیای دیگری هم هست. 19 - 18 ساله بودم. البته من عضو کلوپ نشدم و فقط برای جلسهها میرفتم. اصفهانی به من گفت که دارد به تهران میرود. من هم که دیگر تصمیمم را درباره رفتن به تهران گرفته بودم، او را از این تصمیم مطلع کردم و قرار شد در تهران همدیگر را ببینیم. اصفهانی در تهران در «لالهزار نو» روبهروی سینما امپریال در یک پاساژمانندی اتاقی داشت و با خانم بسیار زیبایش زندگی میکرد. من در تهران به خانهشان رفتوآمد داشتم. خواندن ترکی استانبولی را در اردبیل با کتابی که اصفهانی به من داد شروع کردم و این کار را در تهران ادامه دادم و اصفهانی هم کمکم کرد. در تهران، همان اوایل، شعر «بید مجنون» ناظم حکمت را ترجمه کردم و در روزنامه «بسوی آینده» که روزنامه تودهایها بود چاپ شد. فرقه دموکرات بعد از آمدن روسها تشکیل شد؟ بین سالهای 20 تا 24 که روسها آمده بودند حزب توده در اردبیل فعال بود، ولی فرقه دموکرات سال 1324 علم شد. سال 24 هنوز دموکراتها آذربایجان را نگرفته بودند که من همراه توکل و طاهری آمدم تهران. توکل در تهران اتاقی داشت در خیابان فروردین و من و طاهری هم رفتیم پیش او. پنجره آن اتاق رو به کوچه باز میشد. صبح که روزنامهفروش میآمد همه روزنامهها را میخریدیم و مینشستیم به خواندن چندوچون حوادث آذربایجان. اولین ترجمههای شما در نشریه جودت اردبیل منتشر شده. درباره سرانجام آقای جودت اطلاعی دارید؟ جودت که نشریهاش را با کمک پسرعمویش «حبیباللهی» منتشر میکرد، در جریان «دموکراتبازی» نشریهاش را تبدیل کرده بود به ارگان دموکراتهای اردبیل. بعد از «دموکراتبازی» دفتر روزنامهاش را غارت میکنند و ماشینهای چاپ و وسایلش را میریزند وسط خیابان. در مورد رفتنتان به تهران بگویید. در یکی از تعطیلاتی که عبدالله توکل به اردبیل آمده بود من رفتم به مادرم گفتم میخواهم با او به تهران بروم. او هم اجازه داد. 19 ساله بودم. آشنایی من و توکل تقریبا به سال 22 برمیگردد. ما اصلاً به خانه هم نمیرفتیم. یا در کتابخانه مینشستیم یا در خیابان «پهلوی» قدم میزدیم و توکل از تهران تعریف میکرد و با هم صحبت میکردیم. جلوی «نارین قلعه» هم میرفتیم که آن موقع خرابش کرده بودند. بعد از رفتنتان به تهران چندبار به اردبیل برگشتید؟ اولین بار بعد از بیست و چند سال ضمن یک مأموریت، عبوری به زادگاهم داشتم. وقتی در خیابانی که در سالهای نوجوانیام هر روز عصر با دوستان ساعتها آنجا قدم میزدیم از اتومبیل پیاده شدم و ناگهان دیدم این خیابان و این شهر و مردمش چقدر با من بیگانهاند، چنان بغضی گلویم را گرفت که نتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. به سرعت برگشتم و به راننده گفتم زودتر برویم. بعد از آن اختلافی افتاده بود بین دکتر نائبی، یا نمیدانم فرماندار یا نماینده شهر یا شاید هم با یک مقام دیگر. ما در تهران انجمنی داشتیم به اسم انجمن فارغالتحصیلان اردبیلی. با بچههای آن انجمن رفتیم تا اینها را آشتی بدهیم. بعد حدود سال 75 با یک گروه از فعالان ادبیات داستانی به اردبیل رفتم و همان زمان هم رفتم و خانهمان را در «اوچ دکان»دیدم. همه خانههای دور و بر را خراب کرده از نو ساخته بودند، اما میراث فرهنگی روی این خانه دست گذاشته بود و اجازه نداده بود خرابش کنند. پیش خودم فکر کردم لابد این خانه خواهد ماند و تصمیم داشتم به آقای «مسجدجامعی» بگویم این خانه را بخرند و مرمت کنند و حتی خودم هم قصد داشتم برگردم و آنجا بمانم و یک نهادی تأسیس کنم. متأسفانه با تغییر دولت عملی شدن این ایده هم منتفی شد. یک بار هم وقتی برای برنامهای که برای درگذشت عمران صلاحی برگزار شده بود به اردبیل رفتم با بچهها رفتیم به خانه ما نگاه کنیم که دیدیم متأسفانه کل خانه خراب شده. اگر موافق باشید به ماجراهای تهران بپردازیم. به روزهایی که تازه به این شهر آمده بودید. من و طاهری در تهران یکراست رفتیم به اتاقی که عبدالله توکل قبل از آمدن ما در خیابان فروردین اجاره کرده بود و آنجا زندگی میکرد. آن موقع خیابان فروردین هنوز آسفالت نشده بود و بالاتر از آن هم فقط دانشگاه تهران قرار داشت و بعد هم جز بیابان چیزی دیگری دیده نمیشد. من در تهران در مدرسه پست و تلگراف اسم نوشتم. کنکورمانندی دادیم و به عنوان شاگرد دوم قبول شدم. یک بار در یک سخنرانی هم گفتهام که «من به غیر از مرض قلم، مرض آچار هم داشتم». آن زمان کلوپ حزب توده در تهران در خیابان فردوسی قرار داشت. پایینتر از آنجا هم یک دکه کوچک کتابفروشی بود متعلق به آقای «بریانی شبستری». او که مدتی در ترکیه زندگی کرده بود، از آنجا تعدادی کتاب آورده، داده بود در تهران برایش ترجمه کرده بودند و چاپشان کرده بود. من رفتم پیشش و از این کتابهای کوچک جزوهمانند هم یکی به من داد و من هم یکی از قصههای مربوط به «جینگوز رجایی» را برایش ترجمه کردم. «جینگوز رجایی» یک دزد قهرمان ترک بود از نوع «آرسن لوپن». توکل از کتابفروشیهایی که کتابهای دست دوم میفروشند، کتابهای فرانسوی را به پنج ریال یا یک تومان میخرید و بلافاصله شروع میکرد به خواندن و هر چه را میخواند برای ما تعریف میکرد. او تاریخ ادبیات فرانسه را هم خواند و به ما شرح داد. در واقع من وقتی یواش - یواش وارد کار روی زبان و ادبیات فرانسه شدم دیدم خیلی چیزها را از حفظ بلدم و همه اینها را از طریق شنیدن از توکل یاد گرفته بودم. توکل در دانشکده زبان، همکلاسیهایی مثل «ابوالحسن نجفی»، «اسماعیل سعادت» و «امیرهوشنگ اعلم» داشت و استادشان دکتر «بروخیم» معروف بود. توکل فرانسه را خیلی خوب یاد گرفت و ترجمههایش را به مجله «صبا» میداد. من هم رفتم چند تا از مجلههای خیلی شیک ترکیه را از کتابفروشی «بریانی شبستری» گرفتم و با لذت یواش - یواش شروع کردم به ترجمه از ترکی استانبولی. اولین بار از یکی از همین مجلهها داستانی مربوط به یک امپراتوریس رومی را ترجمه کردم و توکل مرا با خودش برد به دفتر صبا و ترجمهام را دادیم که همانجا چاپ شد. بعد از مدتی من در صبا به عضویت هیأت تحریریه درآمدم. در مجله صبا بعد از اینکه مقالههامان را تحویل میدادیم، یا یک پاکت نازک به در خانهمان میآمد که باز نکرده میدانستیم تویش پول گذاشتهاند یا اگر پاکت ارسالی کلفت بود، میفهمیدیم مطلبمان قابل چاپ نبوده. برای هر مقاله هم پنج تومان حقالزحمه میدادند. عبدالله توکل چند جلد کتاب داستان فرانسوی داشت. من هم رفتم اسم این کتابها را به «بریانی شبستری» دادم و از او خواستم تا ترجمه ترکی این کتابها را از ترکیه بیاورد. پول کمی هم دادم و بالاخره کتابها به دستم رسید. شروع کردیم یک عده کتابهایی که مد روز بود را از دو متن ترکی و فرانسه با هم ترجمه کردن که حاصل کارمان به شش جلد کتاب رسید. در نتیجه این همکاری، هم زبان فرانسه من خوب میشد و هم توجه به ترجمه ترکی کمک میکرد تا دقت ترجمههایی که توکل از روی متن فرانسه انجام میداد بیشتر شود. بدین ترتیب ما شش داستان از «اشتفان تسوایک» را که آن موقع خیلی مد بود ترجمه کردیم. نکته جالبی هم درباره این ترجمهها بگویم. بعد از مرگ احمد شاملو مصاحبهای که دوست پزشکش با او انجام داده بود منتشر شد. شاملو در آن مصاحبه یک نامردیای در حق من و توکل کرده، گفته بود: «توکل و سیدحسینی چون ترکیاستانبولی میدانستند آمدند و داستانهایی که ترکها در مجلههاشان مینوشتند را ترجمه کرده، به اسم تسوایک به چاپ رساندند.» شاملو شنیده بود که به اسم تسوایک در ایران کتاب ساخته شده، اما این کار را «محمود پوشالچی» انجام داده بود، نه ما. البته شاید هم مصاحبهکننده در این مورد دچار لغزش شده بود. بعد از ترجمه کتابهای تسوایک، ما باعث شدیم آقای معرفت طرح «صد کتاب از صد نویسنده بزرگ» را علم کند. اولین کتاب از این مجموعه متعلق به «اسکار وایلد» بود و کتاب دوم و سوم مجموعه را ما ترجمه کردیم: یکی «زن و بازیچه» اثر «پییر لوییس» و دیگری «دختر چشم طلایی» نوشته بالزاک. خیلی سری خوبی بود، منتهی چون ناشر تخصصی در این زمینه نداشت، بعد از انتشار 16 - 15 عنوان ترجمه، کار متوقف شد. از نظر فارسینویسی استاد اول من ابوالقاسم پاینده، سردبیر مجله صبا بود. در زبان فرانسه گذشته از عبدالله توکل، «پژمان بختیاری» که در مدرسه پست تلگراف هم ناظم مدرسه بود و هم استاد فرانسه خیلی کمکم کرد. آن موقع پژمان به من میگفت: «سید تو دیکته فرانسه رو خوب مینویسی و گرامر رو خوب بلدی، حتی ترجمه رو خوب انجام میدی، اما موقع فرانسوی حرف زدن، با لهجه ترکی حرف میزنی.» لهجه ترکیام موقع حرف زدن به فرانسه تا سالهای 37-36 ادامه داشت، تا اینکه اولین سفرم به اروپا پیش آمد و به عنوان بورسیه پست و تلگراف شش ماه رفتم بلژیک. در بلژیک با یک مهندس ترک به اسم «اوژن» که از مسیحیهای ترکیه بود آشنا شدم و علاوه بر تقویت زبان فرانسه، در همان شش ماه زبان استانبولیام را تقویت کردم و موقع برگشتن به ایران با این زبان هم میتوانستم بدون لهجه حرف بزنم. برچسبها : رضا سیدحسینی آیدین فرنگی عبدالله توکل نشریه جودت نشان شوالیه ترجمه فرانسه سی روز آنلاین اردبیل فرقه دموکرات یادنامه انور پاشا مشکینجیک صالح عطایی شهرام شیدایی دائرهالمعارف فرهنگ آثار اشتراک گذاری لینک کوتاه اشتراک در شبکه های مجازی