Menu Close Menu
روایت یک دانش آموز دهه شصتی از تنبیه در مدارس

زمزمه‌ای که پرده گوش را پاره می‌کرد!

زمزمه‌ای که پرده گوش را پاره می‌کرد!

در سال سوم راهنمایی هم که دیگر مردی شده بودیم یک‌بار در درس علوم نمره ۱۰ و نیم گرفته بودم و معلم تمام آنهایی که نمراتشان پایین‌تر از ۱۲ شده بود به‌پای تخته فرا خواند تا تنبیه کند و هر یک نمره کمتر از ۱۲، چهار ضربه سخت باید تحمل می‌کرد و سهم من شش تا بود. شش ضربه محکم سیم برق دو بار بافته شده که با یکی از ضربه‌ها انگشتانم جوری سیاه و کبود شد که تا یک ماه بعد هم همراهم بود آن سیاهی و خدا را شاکر بودم که نمره‌ام ۵ نبود، چرا‌که زیر ضربات سخت جان می‌سپردم. آن‌موقع نه دوربین موبایل بود و نه شبکه‌های مجازی و تمام آن کتک خوردن‌ها زمزمه محبتی تلقی می‌شد که قرار بود جمعه‌ها همه ما را به مکتب بیاورد که البته نیاورد!

 حمید رستمی | 

یک: ‌چوب معلم، چهره واقعی‌اش را در سال دوم ابتدایی نشان داد. آنجا که در دستان رستم‌آسای معلمی با بیش از ۲ متر قد و غیظی هماره چون قهرمانی همیشه پیروز، بر بالای سرمان قدم می‌زد و از هر فرصتی برای توهین، تحقیر و کوفتن چوب بر سر و رویمان ابا نداشت. فردی که با داشتن شش هفت فقره فرزند اناث باید کوهی از لطافت و مهربانی بود و اگر در روزگار دیگری به پست‌مان می‌خورد حتما یک بساط عاشقیت به‌پا می‌شد، حالا تبدیل شده بود به یک میرغضب تمام‌عیار و دیگر حتی درخت تنومند حیاط مدرسه هم از دستش آسایش نداشت و شاخه‌ای بر تنه‌اش نمانده بود که تبدیل به ترکه‌ای محصل‌کش نشده و در بدنمان خرد نشود.

کودکانی هشت ساله که قرار بود فاتح جهان شوند، هر روز به‌پای تخته فراخوانده شده و با بهانه و بی‌بهانه فرصت برای فرو کوفتنشان فراهم می‌شد و تا یک دل سیر کتک نخورده بودند، اجازه نشستن بر سر جایشان نداشتند و زنگ آخر کمتر کودکی را می‌توانستی بیابی که بر صورتش رد اشک خشک‌شده‌اش مشخص نباشد و مادر که در پیگیری خط گریه بر صورت، استاد بود پاپیچ می‌شد که «چه کسی زده است؟

الهی که دستش قلم شود؟ مگر تو چقدر تنبلی که اینهمه کتک می‌خوری؟» و در این مرحله تو باید جواب تک‌تک سوالات دروس را به برادران بزرگتر تحویل می‌دادی و مشخص می‌شد که تمام این کتک‌ها ربطی به درس ندارد.و روزی که دیگر طاقت مادر طاق شده بعد از صدتا «الهی روز خوش نبیند» گفتن‌، شکایت به پدر برد که چه نشسته‌ای که طفلکت عمودی می‌رود، افقی بر‌می‌گردد. فردا سری به مدرسه بزن تا جنازه بچه‌ات را برایت نیاورده‌اند.

دو: پدر خواست که میانه را بگیرد و کمی هم حق به معلم دهد. گفت که حتما گناهی کرده، بی‌انضباطی داشته و درس بلد نبوده و همه اینها برای باسواد شدن لازم است. اما گوش مادر بدهکار نبود و با مهری مادرانه کبودی‌گردنم را نشان داد و گفت این بچه ۸ سال را به‌زور دارد و با این ضعف بنیه دماغش را بگیری جانش در‌می‌آید. تحمل این ضربات بر سر و گردن آدم سن و سال‌دار هم به این آسانی نیست. پسر همسایه دستانش یک هفته است بی‌حس شده، انگشتانش سیاه شده و یک ناخنش افتاده! اینکه یکی با ده سر عائله اسیر کوه و کمر شده و سر از اینجای جهان در‌آورده تقصیر ما نیست که تقاصش را طفلان بی‌گناه ما بدهند. انگار تیر آخری در دل سخت پدر فرو نشست و اثر کرد و با دستانش گردنم را خوب وارسی کرد و نوازش داد و بوسه‌ای زد و قول داد که فردا حتما بیاید مدرسه و حالی از معلم اخذ نماید.

سه: فردای آن روز دل توی دلم نبود که چه اتفاقی خواهد افتاد و مبادا که معلم مربوطه سر لج بیفتد و فشار وارد بر کلاس را افزون کند. راستش خیلی آدم بدی به‌نظر نمی‌رسید ولی انگار یا از جایی خیلی ناراحت و عصبی بود و یا اینکه کلا اخلاقش اینگونه بود که بدون داد و فریاد زدن و کوبیدن چوبدستی‌اش به اینجا و آنجا کار را نمی‌توانست پیش ببرد. نشان به آن نشان که هر از چندی یکی از بچه‌ها از ترس جایش را خیس می‌کرد و در میان نگاه همدردانه دیگران، کیف و کتاب را به دست می‌گرفت و راهی خانه می‌شد تا این نشانه شرم را پاک کند.

از پنجره کلاس که پدر را دیدم از ترس می‌خواستم قالب تهی کنم و کم مانده بود من هم جایم را خیس کنم. این‌که قرار است بعد از آن چه اتفاقی بیفتد شرایط پیچیده و بغرنجی را در ذهن کودکانه‌ام بازسازی می‌کرد و اینکه مدیر و معلم لج کنند و بیندازندم بیرون! از طرفی همین که پدر به‌خاطر من، از کار و زندگی زده است و به مدرسه آمده حاوی نتایج شیرین‌تری بود برایم، پدری که آنقدر بچه داشت و مشکل که ماه تا ماه هم فرصت نمی‌کرد که دستی به مهر بر سر و صورتمان بکشد و از حال و روز‌مان خبر بگیرد. زمان به‌سختی سپری می‌شد و هر لحظه در گوشم صدای کوبیده شدن انگشت بر در کلاس و صدا زدن معلم را می‌توانستم تصور کنم.

چهار: مدیرمان آقای عرب‌زاده به گمانم که در حین تدریس برای کلاس اول وظیفه مدیریت مدرسه را هم برعهده داشت و معلم سال قبل من هم محسوب می‌شد. وقتی اجازه خواست وارد کلاس شود پدر را هم به همراه داشت و یک دادگاه صحرایی با نظارت ۲۰ جفت چشم و گوش به دهان مدیر دوخته شده، منتظر بودند تا از کم و‌کیف ماجرا خبر داشته باشند و تنها من بودم که آگاه‌تر از همه در درونم غوغایی به‌پا بود آن سرش ناپیدا!

آقا معلم نتوانست تعجبش را پنهان کند و پرسید اتفاقی افتاده؟ ایشان کی هستند؟ پدر را نشان داد که با همان صلابت همیشگی و در حالی‌که نمی‌توانست خشم چشمانش را فرو بخورد در آستانه در ایستاده بود. مدیر خواست بحث را به دست گرفته و یک‌جوری قضیه را فیصله دهد و گفت که ایشان یکی از اولیا هستند و آمده‌اند وضعیت درسی فرزندشان را بررسی کنند و از طرفی مدعی هستند که شما فرزندشان را بی‌بهانه کتک زده‌اید! معلم بدون اینکه خودش را ببازد با خونسردی گفت: «من کسی را بی‌گناه کتک نمی‌زنم، حتماً خطایی کرده یا شاید هم درسش را بلد نبوده

بعد رو کرد به من و گفت: «من کی تو را کتک زدم؟» با ترس بلند شدم و انگشتم را بالا بردم و اجازه گرفتم. زبانم کامل گرفته بود و فقط حضور پدر قوت قلبی برایم محسوب می‌شد، به‌زور گفتم: «دیروز… پریروز و روز قبل‌تر!» آقای مدیر تعجب کرد و گفت: تو که شاگرد درسخوانی بودی سال قبل در کلاس من؟ پدر با غیظ گفت که امسال هم زرنگ است و من مطمئنم شاگرد اول کلاس می‌شود! دیشب پسرانم هر درسی را پرسیدند کامل جواب داد! ولی می‌خواهم بدانم که چرا این آقای معلم به خودش اجازه داده سه روز پیاپی پسر من را کتک بزند؟ مگر این بچه صاحب ندارد؟

راستش این را که گفت خیالم راحت راحت راحت شد. انگار تمام شوخی‌هایی که در طی چند سال اخیر با من می‌کردند و می‌گفتند من پسرشان نیستم و یک شب برفی از زیر آب یخ زده پیدایم کرده‌اند و چون کسی دنبالم نیامده آنها هم مجبور شده‌اند مرا بزرگ کنند، همه یک دفعه‌ای از یادم رفت و صدای پدر را شنیدم که می‌گفت من هیچ‌وقت نگفته‌ام که شما حق ندارید کتکش بزنید! چرا شما هم به‌عنوان پدر دوم دانش‌آموزان حق دارید اگر کسی بی‌احترامی کرد یا بی‌ادبی، یک‌جوری تنبیه‌اش کنید که نه سیخ بسوزد نه کباب! ولی من سال به سال بچه‌ام را کتک نمی‌زنم، در حالی‌که اصلاً معتقدم که برای تربیتش کاملا لازم است ولی شما چه حقی دارید که سه روز پیاپی بی‌بهانه به باد کتک بگیریدش؟! و در ادامه کبودی گردنم را نشان مدیر داد!

پنج: آقا معلم وقتی هوا را پس دید، عصبانی شد و بعد از گفتن چند بد و بیراه به زمانه و شرایط، کتش را برداشت و گفت: «اینجا یا جای من است یا ایشان! از این به‌بعد خودتان بیایید تدریس کنید من رفتم!» و رفت… مدیر به‌دنبالش شتابان راه افتاد. در حیاط مدرسه جلسه‌ای سرپا و طولانی برگزار کردند که زیاد از فحوایش سر در نیاوردیم و بعد هم که پدر به آنها ملحق شد و دقایقی بعد مدیر توانست صلح را برقرار کرده و یک روبوسی زورکی بین پدر و معلم برگزار کندو معلم با عصبانیت به کلاس برگشت. روزهای اول نسبت به من کاملاً بی‌اعتنا بود. هیچ کاری به کارم نداشت، هرچند که رفتارش با بقیه بچه‌ها زیاد تفاوتی نکرده بود و وقتی هم در امتحان و یا دیکته‌هایی که می‌نوشتم ۲۰ می‌گرفتم فقط با طعنه می‌گفت حالا برو به والدینت خبر بده که این معلم آدم بدی است! جمله‌ای که آخر سال و وقتی شاگرد اول کلاس شدم باز هم تکرار کرد ولی انگار هیچ وقت دلش با من صاف نشد که نشد.

شش: این داستان سال دوم ابتدایی بود و با اندکی کم و زیاد هر سال تکرار می‌شد و چوب و ترکه و سیم تاب داده شده دشمنان درجه یک مدرسه‌روها بودند و هر کس از هر جایی دلخوری داشت سر این بندگان خدا خالی می‌کرد. نشان به آن نشان که در سال سوم راهنمایی هم که دیگر مردی شده بودیم یک‌بار در درس علوم نمره ۱۰ و نیم گرفته بودم و معلم تمام آنهایی که نمراتشان پایین‌تر از ۱۲ شده بود به‌پای تخته فرا خواند تا تنبیه کند و هر یک نمره کمتر از ۱۲، چهار ضربه سخت باید تحمل می‌کرد و سهم من شش تا بود. شش ضربه محکم سیم برق دو بار بافته شده که با یکی از ضربه‌ها انگشتانم جوری سیاه و کبود شد که تا یک ماه بعد هم همراهم بود آن سیاهی و خدا را شاکر بودم که نمره‌ام ۵ نبود، چرا‌که زیر ضربات سخت جان می‌سپردم. آن‌موقع نه دوربین موبایل بود و نه شبکه‌های مجازی و تمام آن کتک خوردن‌ها زمزمه محبتی تلقی می‌شد که قرار بود جمعه‌ها همه ما را به مکتب بیاورد که البته نیاورد!

 

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران