Menu Close Menu
روایت مردی که نخواست سلبریتی شود!

یوسفِ عاشق

یوسفِ عاشق

یوسف عاشقِ تئاتر بود و فلسفه کارش با «آرتیست شدن» تفاوت معناداری داشت. فصل مشترک همه ادوار زندگی هنری او روی یک مهم اجماع نظر دارد؛ اینکه هیچ وقت نخواست سلبریتی شود! حداقل در سالهای خوش‌رونق تلویزیون که با داریوش کاردان همکاری داشت، این فرصت برایش فراهم بود که آرتیست و سلبریتی شود؛ اما او در پی عاشقی بود و دقیقا روزی که در اوج بود از تهران به اردبیل بازگشت. 

سی روز آنلاین/ مهدی جهاندیده:
هنوز برای یوسف جاوید خیلی خیلی زود بود که مرگ را به روی صحنه ببرد. اما سکانس مرگ برای یوسف‌ها همیشه نابهنگام رقم خورده و دست آخر ما مانده‌ایم و حسرت هجرت‌هایی نابهنگام با اندوهی سنگین از «جوانمرگی یوسف‌ها». 

یوسف عاشقِ تئاتر بود و فلسفه کارش با «آرتیست شدن» تفاوت معناداری داشت. فصل مشترک همه ادوار زندگی هنری او روی یک مهم اجماع نظر دارد؛ اینکه هیچ وقت نخواست سلبریتی شود! حداقل در سالهای خوش‌رونق تلویزیون که با داریوش کاردان همکاری داشت، این فرصت برایش فراهم بود که آرتیست و سلبریتی شود؛ اما او در پی عاشقی بود و دقیقا روزی که در اوج بود از تهران به اردبیل بازگشت. 

بارها در اردبیل به روی صحنه رفت و همان منش و مشی خاص خودش را پیش گرفت و هرگز به بیراهه نرفت. برایش این فرصت مهیا و فراهم بود تا با اتکا بر هنری که در ذات و جوهره‌اش بود، خود را بر صحنه تحمیل کند؛اما یوسف صرفا به خودش نمی‌اندیشید. بارها و بارها از لزوم پر و بال گرفتن تئاتر و تعاملات هنری در آن سخن گفته بود. تفکری مترقی در تئاتر داشت و مستدل و برخاسته از دل حرف می‌زد. معقتد بود که اگر تئاتری‌ها در کنار هم  فرصتی برای تجربه کردن، یاد گرفتن و بحث کردن داشته باشند؛ به واسطه آن، رفتارهایشان نیز باهم دستخوش تحول مثبت می‌شود.

یوسف سواد هنری بالایی داشت و از همان اول که با اتابک نادری شروع کرد؛ گزینشی و گزیده کار می‌کرد. او هیچ وقت نخواست آن انسان فراموشکاری خطاب شود که نداند برای چه روی صحنه رفته است. بلند پرواز نبود، اما متعالی می‌اندیشید، انسانی خردگردا بود و با آن ۱۹۰ سانتی‌متر قد و ۱۵۰ کیلوگرم وزن، خلق و خویی ملایم به انضمام لبخندی شیرین داشت که همان شخصیت مورد اقبال عموم را خلق کرده بود. سبک و سیاق خاص خودش را داشت. با آن هیکل درشتش فرز بازی می‌کرد و هیچ وقت مخاطب را گنگ و سرگردان در صحنه رها نکرد. 

روایتِ یوسف، حکایت «پرسه‌زنی عاشقانه» در تئاتر هست. داستان واقعی از مردی که تئاتر در خون و رگهایش جریان داشت. هنرمندی که می‌کوشید تا تئاتر را اجتماعی کند. این یکی از دغدغه‌هایی بود که او را در شکل‌گیری گروه عنوان سهیم کرد و از آنجا فصل کارگردانی جاوید هم آغاز شد. «ملالی هست»، «تکه‌های دلتنگی» و «شاید گاهی حق با تو باشد» سه کارِ آخری بود که روایت می‌کند یوسف بی‌قرارِ صحنه‌هایی بزرگتر بود. در پی این بود که «کارهای پرپرسوناژ و بزرگ»را به روی صحنه ببرد؛ اما افسوس که مرگ درست در بدترین مواقع به سراغش آمد. 

 در مورد «یوسف‌ها»، کمتر حق مطلب ادا شده است. واقعیت اینکه سلیقه حاکم  بر جامعه هنری، کمتر به هنرمندانی با شخصت مستقل، بها و ارزش می‌دهد و بدین خاطر است که فضا برای امثال ده‌نمکی‌ها فراخ و فراخ‌تر شده است! شاید اگر مرگ نابهنگام و غافلگیرانه به سراغ یوسف جاوید نمی‌آمد؛ بسیاری نمی‌دانستند که مدتهاست دردی مزمن، یوسف را سخت می‌آزارد. 

«پرده آخر یوسف» بسیار تلخ رقم خورد. تفسیر یک درام واقعی و البته شبیه به نمایشنامه‌هایی از اکبر رادی که مرگ نقشی پررنگ در آن دارد، کم و بیش شرح حال هنرمند تمام عیار شهرماست. از یوسف در دوران حیاتش کمتر بهره گرفته شد و ما ماندیم و حافظه‌ای مملو از اینچنین فرصت سوزی‌ها. اما گویی مدار امور بر این می‌چرخد که چنین سرنوشت‌های مختومی برای هنرمندان ما بارها تکرار و تکثیر شود. 
 

/در بازنشر این نوشتار از سی روز آنلاین امانتدار منبع انتشارباشیم/ 

 

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران