Menu Close Menu
پرونده یی برای شعرها و خاطره ها

رسم عاشق کشی!

رسم عاشق کشی!

به همان سادگی که قیصر را از دست دادیم، منزوی و فروغ و دیگران را از دست دادیم و همه چیز پیچیده در پیچیده شد. حالا هم مشکل نان داشتیم و هم ساده نبودن و هم هزار و یک مشکل دیگر....

 حمید رستمی

️۱. تنهایی یک شاعر خیلی وسیع است. اتاقی کوچک ، نمور ، سرد و والور نفتی قدیمی که پِت پِت می‌کند و صدای سوت قوری چینی چای و شش - هفت میلیارد آدم سرگردان که طول و عرض اش را گز می‌کنند و هیچ وقت به هم نمیرسند. دنیای یک شاعر خیلی وسیع است .اتاقی کوچک که ماکتی از یک دنیای پر از هجران و ناکامی و نرسیدن هاست و آدم‌هایی که هر یک در گوشه ای از زندگی، داخل آن دنیای محنت زدهء هجران پرور می شوند و عکسی به خاطره گرفته و عمری در گوشه سینه غمبار خویش الصاق می‌کنند. آن عکس می تواند ترانه ای غمگین در حنجره "بنان" باشد یا آوازی دل انگیز و انبوهی از چهچهه پنهان شده در سینه همیشه عاشق "شجریان" یا شاید هم عاشقانه ای بی نام و نشان از دلدادگانی بی مزار و یا حتی نامه یی پر از مهر ولی بی آدرس از سرباز وظیفه یی گم شده در غبار خدمت! هر  چه باشد جوری "سقز" دهان آدم می‌شود که به هیچ شیوه ای نمی شود مُهر فراموشی بر رویش زد.
 ️2. اولین مواجهه جدی با مقوله شعر بعد از "کتاب خوب، من یار مهربانم" و "باز باران، با ترانه " توصیف کامل و جزء به جزء حافظ شیرین سخن از زیبای شهر آشوبی بود که دوش می آمد و رخساره برافروخته بود تا خرمن خشک نوجوان زردنبوی لاغر اندامی را به آتش بکشد و رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی جامه یی بود که بر قامت او دوخته شده و در ذهن هر عاشق بی کس و کاری ملکه می گشت.  وقتی "شجریان" در آن  نوروز بی نشاط، "یاد ایام" می کرد و از زبان عشاق بی‌زبان، عاجزانه درخواست می‌کرد که "دلبری آن نیست که عاشق بکشند، خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش" کسی در ماندگاری آن بهار بی خزان و دلبری که "می با دیگران خورده است و با ما سر گران دارد" و روزهایی که رنگ و بو و صدای خاصی داشتند شک نکرد.
 ️3. در روزگاری که هنوز جار زدن عشق کراهت داشت و آن را باید در پستویی پنهان می کردی، "کوچه" نقش بسیار مهم و استراتژیکی را در این مقوله برعهده داشت.چیزی که شاید امروز کاملاً بی معنی به نظر برسد.
 در روزگار پر مشقت ارتباطی عشاق سینه سوخته، دم دستی ترین گزینه همواره در همسایگی بود و طول و عرض کوچه و تیر چراغ برق و جوی آب، همه و همه عناصری تاثیر گذار و متبرک بودند به هوای یار و نفسی که به عطر او آغشته است. لکه سیاهی که آن سر کوچه هویدا میشد و این سرش جنگ جهانی به‌راه می افتاد و کشته‌ها پشته می‌شدند و کلّه ها کوه. تا سال‌ها بعد "فریدون خان مشیری" نامی پیدا شود و از شبی مهتابی بگوید که بی نگار رویش دوباره از آن کوچه گذر کرده و همه تن چشم شده و خیره به دنبال خیره سری گشته  که استعداد عجیب و غریبی در به باد دادن جوانی های آدم دارد و امروز طعم گس آن روزگار هنوز بر مذاقش حفظ شده و گریه راه تماشا ببسته.
این شعر همدم شبهای بی یار و مهتاب جوانان زیادی در دیار غربت بوده و هست که راه چاره را در ترک یار و دیار دانسته اند و تنها نسخه شفابخش دلدار برایشان این بوده : " تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن!"
 سالها بعد اگر کوچه هم همان کوچه باشد، خانه ها همان خانه ها و جوی همان جوی و شهر همان شهر اما افسوس که ادمهایش دیگر همان آدم ها نیستند. آدم هایی که دیگر شبیه هیچکس نیستند حتی خودشان.
️4. رفتن به غار تنهایی و غرق شدن در سکوت و پناه بردن به کتاب و دفتر و روزنامه و شهوت تمام نشدنی به مطالعه، ملزومات خاص خودش را دارد فلاسکی چای ،ضبط صوتی قدیمی و نوار کاستی با صدای خش دار و جادویی  خسرو شکیبایی که از لزوم مهربانی بگوید و با آن لحــن منحصر به فرد، احساسی ترین کلمــات بی پدر و مادر را به پای دلبری خیالی به اســم "زیبا" بریــزد که شاعـرش محمــدرضا عبدالملکیان است. او غمگنانه از جای خالی من در عشق، در لحظه های بی دریغ اولین دیدار و شوق تابستانی آن چشم می گوید. او از جای خالی من در زندگی می‌گوید و نتیجه می گیرد که مهربانی کودکی تنهاست، مهربانی را بیاموزیم! بازنده بازار محبت ، در کنج تنهایی خویش به همراه تست فیزیک و شیمی و هندسه، اینچنین درس محبت پاس کرد تا خم به ابرو نیاورد و فقط در جایی میان خواب و بیداری بگوید: زیبا چشم تو شعر ، چشم تو شاعر است، من دزد شعر چشمهای تو ام زیبا!
️5.  ســه‌شنبه شبها، شبهـای شور بود و شیدایی، شبــهای عاشقی خالصانه و بی ریا، شبهایی پرستاره و تمام نشدنی در شهري كوچك و سرد ، شبهایی که درآن سکوت و صدای دل انگیزلاله ها کار خود را می کرد تا عشق جاری شود .
سه شنبه شبها خاص بود. مثل خودش . مثل تمام شبها، البته با کمی چاشنی عاشقانه بیشتر، همان چاشنی که امروز بعد از بیست سال یقه آدم را می گیرد و می برد به کوهستان، به برف و باران و گِل و لای و کودکی های پر از نداشتن و آرزو و حسرت و عقده های ریز و درشت.
بهتــرین زمــان بـرای آدم‌های حواس پرت نصف شب بود و سکــوت و وهم اش جان می داد برای مسائل فیـزیک و ریاضی حل کردن و گوش سپــردن به "راه شب" . به صدای جادویی  منوچهر نــوذری و  علیرضا جاویدنیا و مهدی بهنام و  شمسی فضل الهی و که و که و که و ...
هر شب دو نفر بودند که به فراخور تجربه اشان تو را به سمت و سویی می بردند و اما در این میان سه شنبه شب وعلی عمرانی و مهین فردنوا یک چیز دیگر بود . 
دوازده و نیم شب که می شد آهنگی خاص که آدم را جان به لب می کرد از عاشقانگی و صدایی مخملی که می گفت : « شب و سکوت و صدای دل انگیز لاله ها ... » و آخرسر راه..... شب .....و شعری از قیصرامین پور و "کودکی هایم اتاقی ساده بود ، قصه یی دور اجاقی ساده بود" تصاویری بکر از شبهایی که قصه ها جان می گرفت و پروانه شدن و پریدن خواب و خوابهایی که اتفاقی ساده بود و در آخـر "ساده بودن عادتی مشکل نبـود، سختـی نان بود و باقـی ساده بود"..... آخ ... آخ ... کـه چه آسان گذشت و چه تلخ و چه حسرت بار. 
به همان سادگی که قیصر را از دست دادیم، منزوی و فروغ و دیگران را از دست دادیم و همه چیز پیچیده در پیچیده شد. حالا هم مشکل نان داشتیم و هم ساده نبودن و هم هزار و یک مشکل دیگر....

/در بازنشر این نوشتار از سی روز آنلاین امانتدار منبع انتشارباشیم/ 

 

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران