Menu Close Menu
گزارش خواندنی درباره زنده یاد دکتر عبدالرحیم جلایی

تاريخ ۶۱ ساله يك مطب

تاريخ 61 ساله يك مطب

دکتر عبدالرحيم جلايي يکي از پيرترين پزشکان کشور عصر دیروز  در 88 سالگی به دلیل کهولت سن درگذشت. گزارش روزنامه ایران از دکتر جلایی که در سال 96 منتشر شده است در ادامه بازنشر می شود.

حميد حاجي پور
دکتر عبدالرحيم جلايي يکي از پيرترين پزشکان کشور با 88 سال سن، بزنيم به تخته سرحال و قبراق است و همانند دوران جواني اش صبح هاي زود به مطب قديمي اش مي رود. شايد گوش هايش مثل گذشته خوب نشنود و چشم هايش هم آنچنان سويي نداشته باشد ولي ذهنش مثل رايانه همه خاطرات گذشته را از بر است. او برايمان از زماني مي گويد که براي تحصيل به تبريز رفت، از شيوع بيماري هاي سرخک و مننژيت و ديفتيري و سل، از نجات انقلابيون مجروح، از درمان بيمارانش در روستاهاي دورافتاده، از صف طولاني بيماران جلوي مطبش و از زندگي پر فراز و نشيب خودش مي گويد؛ خاطرات شنيدني از مردي که چندي پيش زمين بزرگي را براي معالجه زوج هاي نابارور به دانشگاه علوم پزشکي
     اردبيل اهدا کرد.
    آنقدر از دکتر تعريف کردند که بار و بنديل سفر را بستيم و رفتيم اردبيل. آدرس: «تازه ميدان، کوچه حاجي قهرماني، دست راست، خانه قديمي، مطب دکتر جلايي .» نشاني سر راست است. پياده از تازه ميدان تا مطب دکتر 2 دقيقه هم نمي شود، بعد از رد کردن جارو فروشان و عسل فروشان که مغازه هاي شان آدم را براي خريد وسوسه مي کند، اول کوچه مطب دکتر - هماني که در ذهنم تداعي کرده بودم- پديدار مي شود. خانه يک طبقه قديمي با سقف شيرواني قرمز رنگ باخته و در و پنجره هاي چوبي آبي کم رنگ و حياطي آب و جارو زده و باغچه اي با گل هاي محمدي سفيد و قرمز.
    حتي تابلوي مطب هم قديمي است از همان هايي که دهه 60 مد بود. تابلوي سفيدي که روي آن نوشته شده «دکتر جلايي پور، پزشک داخلي، نوبت صبح و عصر». وقتي وارد ساختمان مي شوي انگار پرتت کرده اند به 60-50سال پيش؛ توي خانه اي که لنگه اش را عباس معروفي در رمان سمفوني مردگان به تصوير کشيده است.
    مطب دکتر بيشتر شبيه به خانه اي است که توي آستانه اش برانکارد گذاشته اند. پذيرايي اش را با صندلي هاي پلاستيکي و ميز فلزي تاشو که سن آن بيشتر از من است به سالن انتظار تبديل کرده اند. بالاي اتاق دکتر هم با خط نستعليق نوشته اند: «دوا از طبيب، شفا از خداست.» روي ميز دفتر بزرگي گذاشته اند که بيماران اسم شان را توي آن مي نويسند و براساس نوبت داخل مي روند. بجز من 4 نفر ديگر منتظرند که نوبت شان شود. صداي دکتر از اتاقش بيرون مي آيد: «اين قرص ها را هر 8 ساعت يکبار مي خوري، اين آمپول هم يکي الان آن يکي هم فردا عصر. يک هفته استراحت کن ان شاءالله خوب خوب مي شوي.» يکي از بيماران مي گويد: «بنده خدا دکتر گوش هايش نمي شنود بايد سمعک بگذارد
    از بيمار ديگري که مردي موسپيد کرده است و حکم پدربزرگم را دارد از دکتر مي پرسم و اينکه چند سال است پيش او مي آيد. مرد مي گويد: «من از همان کودکي هر وقت مريض مي شدم پدرم مرا پيش دکتر مي آورد. جز عمل قلبي که مجبور شدم تبريز بروم هيچوقت پيش هيچ دکتر ديگري نرفته ام. دکتر جلايي کارش يک يک است با همان نسخه اي که مي نويسد مريضي آدم را درمان مي کند. يادم نمي رود زمان جنگ که دوا و دکتر درست حسابي نبود صبح مي آمديم توي دفتر اسم مي نوشتيم و عصر نوبت مان مي شد. شايد دکتر روزي 100 بيمار را معاينه مي کرد
    هنوز حرفش تمام نشده که نوبتش مي شود. بعد از نيم ساعت نوبت به من مي رسد؛ در مي زنم و داخل مي شوم. دکتر پشت ميزش نشسته و روي کاغذ چيزي مي نويسد. سلام مي کنم و او از جايش بلند مي شود و دست مي دهد. اداي احترام دکتر مرا خجالت زده مي کند. صورت مهرباني دارد و عينک گردي به چشم زده. قدش از من کوتاه تر است ولي به نظر مي رسد چهارستون بدنش از من سالم تر است.
    خيالم تخت است کسي بيرون ننشسته و با خيال راحت از دکتر درباره گذشته اش مي پرسم، از شغل پدرش، از دوران تحصيلاتش و... مي گويد گوش هايم کمي سنگين شده و سوالاتم را با صداي بلندتر از او بپرسم.
    مي گويد: «پدر خدا بيامرزم کتاب فروش بود. به مطالعه هم علاقه زيادي داشت. وقتي يازدهم را تمام کردم مجبور شدم براي ديپلم به تهران بروم. وقتي ديپلمم را گرفتم کنکور دادم و دانشگاه تبريز قبول شدم. بنده خدا ابوي برايم پول مي فرستاد تا مخارج تحصيل و زندگي ام را بدهم. براي ادامه تحصيل خيلي برايم زحمت کشيد. سال 1333 فارغ التحصيل شدم و خدمت رفتم. تهران و خرم آباد و بروجرود، خدمت کردم و آبان 1335 به اردبيل برگشتم. خانه مان بزرگ بود، پدرم اين قسمت از خانه را براي راه اندازي مطب در اختيارم گذاشت و از آن زمان تا الان 61 سال است که همينجا طبابت مي کنم. زماني کل اردبيل فقط 7 پزشک داشت و من رسماً هشتمين و تازه نفس ترين پزشک اين شهر شدم. روزي دست کم بين 40 تا 50 مريض مي آمد و من از ساعت 7 صبح تا آخر وقت کار مي کردم
    در و ديوار اتاق دکتر پر است از عکس و گواهينامه و تقديرنامه. بالاي سر خودش هم عکس حسن روحاني را به ديوار زده و پايين تر عکس خودش و پسر مرحومش. وسايل قديمي پزشکي که حالا براي خودشان حکم عتيقه پيدا کرده اند آدم را به نگاه کردن وامي دارند مخصوصاً اسکلت انساني که نمونه اش را در مدرسه مان داشتيم.
    دکتر خاطرات جالبي را از زمان انقلاب و جنگ و شيوع بيماري هاي مختلف تعريف مي کند: «قديم مثل الان نبود که قدم به قدم مطب دکتر و درمانگاه و بيمارستان باشد. يادم مي آيد بيماري سرخک شيوع پيدا کرده بود و متاسفانه خيلي از بچه هاي آن دوره مبتلا به اين بيماري شدند و از دنيا رفتند. از هر 10 مبتلا به سرخک 4-3 نفرشان نجات پيدا مي کرد. با پيگيري هايي که کردم واکسن آن را از تهران برايمان فرستادند و توانستيم ريشه اين بيماري خطرناک را بخشکانيم. زماني هم ديفتيري و سل و فلج اطفال توي شهر شيوع پيدا کرد و مطبم جا براي سوزن انداختن نبود. يادم نمي رود که 3 شبانه روز توي مطب ماندم و معاينه و درمان مي کردم. زمان انقلاب که شهر حکومت نظامي بود تنها مطبي که باز بود مطب من بود. هنگامي که ژاندارمري يا شهرباني مردم را دنبال مي کرد آنها را به داخل مطبم راه مي دادم حتي چند باري کساني را که تير خورده بودند درمان کردم.
    اما زمان جنگ وضعيت خيلي بدتر بود. وضعيت بهداشتي بسيار نامناسب بود و مردم هر روز بيماري جديدي مي گرفتند. مردم بيرون صف مي ايستادند و از اين در داخل مي آمدند و دوستان و فاميل و خانواده هم از در ديگري براي معاينه به اتاق مي آمدند، يادش بخير چه دوراني بود، جوان بودم و از کار خسته نمي شدم
    استاد 8 نوه و 5 نتيجه دارد، عکس آنها را زير شيشه ميز کارش گذاشته و هر از گاهي به آنها نگاه مي کند انگار دلش برايشان تنگ شده است. بايد اين را هم بگويم که دکتر همکلاس دوران ابتدايي مرحوم آيت الله مروج امام جمعه سابق اردبيل و دوست صميمي مرحوم آيت الله مشگيني رئيس سابق مجلس خبرگان رهبري است. خيلي از بزرگان اين شهر را درمان کرده ولي انگار علاقه اي به بازگو کردن آنها ندارد.
    دکتر جلايي 3 سال پيش زمين پدري اش را که نزديک به هزار متر بود براي ساخت ساختمان بيمارستان خيريه ريحانه اردبيل و براي درمان زوج هايي که مشکل نازايي دارند وقف کرده است.
    او درباره وقف اين زمين مي گويد: «راستش سال ها بود که به اين فکر مي کردم چطور مي توانم باقيات صالحاتي از خودم به جا بگذارم و روح پدرم از من شاد شود. افکار زيادي به ذهنم مي رسيد ولي نمي توانستم آنها را عملي کنم تا اينکه حسب بر قضا به مشهد رفتم. دختر عمويم بيمارستان بستري بود. بيمارستاني شيک با پزشکان با تجربه که فکرم را به خود مشغول کرده بود. از پزشکي پرسيدم که اينجا دولتي است و او در جواب گفت بيمارستان خيريه است. از همانجا به سرم زد که من هم در حد توانم چنين کاري بکنم. به پسرم طاهر که در امريکا زندگي مي کند زنگ زدم و تصميمم را در ميان گذاشتم و او هم مرا تشويق به اين کار کرد
    دکتر خاطره جالبي از 30 سال پيش تعريف مي کند که هنوز هم خودش با گفتن آن احساس رضايت مي کند. مي گويد: «دم ظهري زني به مطبم آمد که سر و شکلش نشان مي داد عشاير است. چشم چپش را بسته بود. چشمش عفونت شديد داشت و مي خواست براي درمان به تهران برود ولي به پيشنهاد يکي از اقوامش پيش من آمده بود. چشم او را معاينه کردم و حدس زدم زير پلکش چيزي هست که باعث عفونت شده. وقتي پلکش را برگرداندم ديدم زالويي جا خوش کرده. به سختي جدا کردم و دردش از بين رفت. زالو توي چشم چيز عجيبي بود.» با دکتر خداحافظي مي کنم و بيرون از مطب متوجه مي شوم دکتر خيلي چيزها را نگفته است. مثلاً اينکه او گاهي براي درمان مريض هايش با دوچرخه به روستاهاي اطراف مي رفته و از خيلي از آنها حق ويزيت نمي گرفته يا اينکه بيماراني که پول نداشته اند توي نسخه براي مسئول داروخانه مي نوشته که پول دارو را نگيرند و با خودش حساب کنند.
    دکتر جلايي که 90 سال از خدا عمر گرفته هنوز هم به رسم عادت صبح زود به مطبش مي آيد، مطالعه مي کند و مقالات پزشکي را براي افزايش آگاهي اش مي خواند و به گفته آنهايي که او را مي شناسند دستش شفاست.
  

/در بازنشر این نوشتار از سی روز آنلاین امانتدار منبع انتشارباشیم/ 

 

  

اشتراک گذاری
ثبت دیدگـاه
Captcha
دیدگاه های کاربران